منعزل
میخواهم خودم را پشت پرده قایم کنم.. چقدر اینجا آدماست و من چقدر غریبم.. نور چشمانم را اذیت میکند، چقدر اینجا سوت و کور است و من چه نجوا کنم در خلوتی که جز همهمه از نبودنها چیزی به دستانم نیست.. مرا میبیند و بیاعتنا عبور میکند، چونان کسی هستم که نیستم، من نامرئیام پس چه نیازی به پرده است؟!.. چقدر همه با همند، چقدر درهمم، همه مدعی شدهاند، همه ادعا شدهاند همه ادعا شدهاند همه ادعا شدهاند... با این همه شکستگی باید به دنبال چه شکوهی باشم؟ خدای من! راه نجاتی که میگفتی کو؟! باید کمی بیشتر بجنبم، کاری بکنم؟ اگر میتوانستم و میشد دیگر چه اثری از این چشمدوختگی به آسمان میماند؟ یکی از این ابرها نصیب من تشنهلب نیست.. میخواهم بروم، تا آنجا که بروم... من ترجمان کدام چارپارهام.. من دوبیتی جداشده از کدام غزلم.. من مطلع بیفروغ کدام قصیده ناتمامم.. من ...من از اسلوب و قامت شاعرانگی افتادهام، من سپیدم، من سیاهم...به کجا باید میرسیدم که نرسیدم، که خودم را گم کردهام و تو را نیافتهام.. مثل همیشه برکنار و بیخبر از زندگی، منعزل از زندگی...
- ۹۷/۰۸/۲۷