یاد ایام ماضی (با چاشنی ریشی در تجریش و حومه)
میدونی، مشکل یا برای تو بگم ماجرا از اونجا شروع شد که من هیچوقت اتاق مستقل نداشتم و این همیشه برادر بزرگترم بود که اگر اتاقی میماند برای او میشد و البته اتاقی اخرایی هم همیشه بوده که ترجیح داده شده انباری باشد تا باز اتاقی مستقل برای من یا برادر کوچکترم. ببین، فقط من و او نبودیم، من در طی این سالها خوب بلد شدهام که چطور چارگوشه جایی که هستم را با کتاب پر کنم و دلم برایت بگوید که تاثیرات من و گردآوری من تا آنجا پیشرفته است که نه تنها دوکتابخانه کوچک و متوسط قبلی باقی مانده است که این سرریز کتابها از کمد لباس که خوب کتاب درونش میچپاندم به یک کتابخانه سرتاسری طول اتاق و از کف تا سقف بدل شده است.. القصه این هم از شاهکارهای بیحاصل زندگی من... من افتخارم، باعث چشمروشنیام این کتابها و انس با ایشان بوده، حداقل همینقدر که چشمم به روی ماهشان بیفتد و حظ بصری ببرم و دستی ببرم و معاشقه هرچند کوتاهی با ایشان بکنم برایم کفایت میکرده است... روبرویم نور سبز مهتابی سردرورودی مدرسه است که به آسفالت خیابان روشنگری میکند و شیروانی قرمز زیبا که مرا یاد خانههای قدیمی تهران میاندازد با لانههای پرندگان که با سوراخهای خاص تعبیه شده است... خب، من ایستادهام و هوا هم اندکی سرد است اما چون من مصرم به ایستادن و هواخوردن و به آسمان خیرهشدن و ستاره چیدن، پس جایی نمیماند برای لرزیدن و احساس ترس و یا ترس از سکوت شبانه و حیاط متروکه خانهی بغلی... خب از چه باید بگویم من مدتهاست همینگونه ساده و پراکنده زیستهام، حتی وسط هال به مطالعه و نوشتن تکلیف میپرداختم تا آنجا که پدر به طعنه و شوخی توامان میگفت این مصطفی این گوشه را دکه خودش کرده، از آنجا که کتابهایم را به ترتیب و نظم خاصی میچیدم و سنگر را رها نمیکردم و جای خودم را همیشه داشتم و این یعنی نظم در عین بینظمی.. حال که اینها را مینویسم بعد از چندوقت باعرض معذرت از حضور شما یک دود مختصری و واقعا مختصری به راه انداختهام و اندکی سرحال و ذوق به یاد جلال آلاحمدها و امینپورها و منزویها و دیگر جک و جونوران عزیز ادب پارسی در حالت نشئه بعد از خماری بسر میبرم و ملالی نیست جز دوری شما.. خب، این گوشه برای خودم هستم دیگر، در حال و هوای خودم در برگههای اشعار خودم در کنار کتاب مقدس منزوی و دیگر چیزهایی که کمی مرا دلخوش میکنند که زندگی به قول این انتلکها زیبایی خودش را دارد و هنوز وقت برای گذراندن و بطالت بیشتر عمر باقی است...و به قول آن دیالوگ فیلم سقوط هیتلر، آن پزشک، وقت برای مردن زیاد است و یا هنوز هست... اگر مقصود تو از دویدنها رسیدن به مرتبت جدید است بدان بسیاری به آن مرتبت رسیدهاند و هیچ نشده است و اگر مدلول اضطرابهای تو به دست آوردن گنج آرامش و خوشبختی است بدان که هیچ تضمینی نیست که با نفس نفس زدن به ساحل امنی برسی و همیشه داشتن مساوی رهایی و آسودگی نیست و گاهی که نه بسیار اوقاتی با داشتن بیشتر نعمت آسودگی از چنگال روح ما دورتر و دورتر میشود.. و اگر میخواهی خدمت کنی پس از همین حال شروع کن و حال هم دیر است و دور نیست که برسی به هرآنچه طلب نکردهای و کردهای... پس برای من چه کاری است، همین گوشه نشستن هم کفایت میکند اما اگر میپرسی خب زندگی امروز و فردا نیست و پسفردایی هم هست و آنموقع به حسرت و لبگزی و کنسی و بدبختی و فلاکت و دشواری و زحمت خواهی افتاد، خب چه کنم، به نار سقر، بگمانم زندگی هیچوقت آنچنانکه باید به ما روی خوش نشان نخواهد داد و قرار نیست به ما آنگونه که فکر میکنی خوش بگذرد..
...
چه روزی بود! بعد از مدتها انسانها را زیبا میدیدم، زنها، مردها کودکان و جوانان و پیران همه به غایت دوستداشتنی و انسانی بودند و بویی از تصورات بد در فضا نبود.. وارد کوپه شدم، درصد قابل توجهی از تراکم جمعیت متوجه افراد مسن و پیرمردها بود، از همانهایی که من دوستشان دارم، چهرههایشان نشان میدهد که به آن نقطه از زندگی رسیدهاند که انسان باید برسد و تازه میفهمد زندگی آنقدرها هم به سر و کلهزدن و جوش و خروش داشتن و بازی دادن و بازی خوردن و حرص و طمع و کبر و فریبش نمیارزد... از همانهایی که میبینند که چه پخی شده باشی و چه نه عاقبت حال همه ما یکی است پس چه بهتر که مهربان میبودیم و باشیم و چون وحوش به جان هم نیفتیم... پیرمرد برخاست و به من تعارف زد بفرمایید. ماندم که چه شده، قاعده برعکس شده، چخبر است که یک پیرمرد باید برای من به ظاهر جوان بایستد! رو میکند و میگوید مگر پایت درد نمیکند؟ خب حقیقت ماجرا این است که من با سرپاایستادن زیاد پاهایم خسته میشود و برای همین گاهی این پا و آن پا میکنم، یک احساس ضعف و کرختی در قسمت مچ پا به پایین بخصوص حس میکنم؛ اما من کجا و نشستن به جای بزرگان و قبول این ضعف و خستگی کجا... مینشیند به امید اینکه روزی من هم در قطار زندگی خواهم نشست.. یک دختر کوچولوی بامزه با آن روسری بامزهترش در پناه آغوش گرم پدرش وول میخورد و پیرمرد پدربزرگانه به او مینگرد و من هم از این تلاقی زیبای نگاهها و جو مثبت محبتها دلم غنج میرود و مردمکم میدرخشد... یاد آهنگ پدرا پدربزرگای محمد اصفهانی میافتم که الحق آن کوپه لایق تام و تمام آن بود.... بعد از مدتها خیر سرم دارم به دانشگاه میروم، بی کیف و کتاب و التهاب رسیدن به کلاس و دویدن من به دنبال عقربههای ساعت و ترس از نبود ماشین و ون و دیر رسیدن به کلاس و چه خواهد شدها و چه کنمها و بی شوق و اشتیاق اتصال و وصال و دیدن دوستان و بی شوق و بی شوق.... ولی نمیدانم چرا حالم خوب است، آنچنانکه خودم هم متعجبم که هی به این سو و آنسو مینگرم انگار منتظر ضدحالی هستم و یا رسیدن اجل بختکی که حالم را دگرگون کند. میخواهم خودم را قایم کنم تا حال خوبم را از دستبرد احتمالی نامردمان مصون نگه دارم اما میدانم این حال خوب آن نیست که در خلوت هم تر و تازه و بانشاط بماند و یقینا پژمردگی و دگرگونی آن در همین است.. خب، تن در میدهم به این توفیق الاهی و میروم...در دانشگاه سلام و علیک و احوالپرسی و دلتنگیهاست اما من که میدانم همه ما دلتنگیهایمان آنقدر بزرگ نیست که تا یک ثانیه دیگر نتوانیم تحمل کنیم و خدای ناکرده جان به جان آفرین تسلیم کنیم؛ انسان است و جان سختی و جان سگی داشتن.. جوری میگویند بعضا باز هم بیا انگار که حال که هستم چه گلی به سرشان زدهام یا چه بهرهای از حضور من بردهاند و یا حتی به خوشحال شدنشان به حضورم شک دارم گویی آنکه این آقا که در پوست خودش میگوید نمیگنجد، حال که خوب گنجیده است؟! شوخی میکنم و مبالغه، کسی اینقدر مرا تحویل نمیگیرد و نخواهد گرفت مگر روزی روزگاری رفیق شفیق خودم حضرت عزراییل سلاماللهعلیه(حال که اسمتان را بردم عزیز جون بچههات، استغفرالله شما که بچه نداری، جون هرکسی که دوست داری و دوست نداری هیچوقت بگیریش به ما سخت نگیر، باتشکر داشت مصی خطر از خطرافتاده) .. درخیابان تجریش که با آن ریش بدانجا رفتهایم، عینهو بازار رشت شده، با دیدن ویترین شیرینیفروشی میگویم چیزکیک و قهوه میچسبد حال آنکه این ترکیب را من تا بحال تجربه نکردهام و خنده رفیقمان و گفتن چندباره شوخیوار اینکه چیزکیک و قهوه؟! چه غلطا چقدر شیک و یا از این قبیل حرفها و حتی با نظریه تکامل جناب داروین هم صدق نمیکند گفتن اینکه ما نهایت تیتاپ بخوریم و آبجوش؛ که آبجوش کجا و قهوه کجا و مگر میشود بطریقه تکامل داروینیسم از تیتاب چیزکیکی درآید؟!.... القصه رفتیم و آمدیم و جز دلتنگی نصیبمان نشده است و نیست، خلوتگزیده را به تماشا چه حاجت است چون کوی دوست هست به صحرا چه هست(چه حاجت است علیالحساب)، واقعا همین کوی دوست و خلوتگزیدگی درآن به همه چیز و همه موقعیتها میارزد... ای کاش بشود روزی که بشود روزی آنچه این شبها ما را در نداشتن و نبودن به غم دچار کرده است.. بیش از این زحمت گوش دادن نمیدهم...
- ۹۷/۰۸/۳۰