نامه سرگشاده به زمان؛
برای تو که روزی خواهی خواند:
من نبودم درحالیکه میتوانستم باشم، در کنارت.. تو نبودی درحالیکه میتوانستی باشی، دمسازم.. نشد درحالیکه میتوانست باشد، زمانه به کام من.. نمیشود درحالیکه نشده است، قرعه بخت به نام من.. نخواستی نکردی عشق مرا وفا... و من امروز تنهاترین انسانی هستم که میتوانستم باشم و بیهودهترین و درهمرفتهترین و حیرانترین و خستهترین.. بیعرضگی و کجبختی من به پای تو نیست، اما این تلاطم سیریناپذیر نمیدانم چه نام، این عطش لبالب از دلتنگی و خیال، کار را بر من نازک حس دشوار میکند.. باید کاری کنم، باید کاری کرد.. زندگی اگر به همین منوال بگذرد خیری ندارد و نه امید گشایشی خواهد بود... اگر زمانه بچرخد، همه چیز پیچیدهتر خواهد شد.. من چه کردم و چه خواهم کرد و چه باید باید میکردم و چه نباید میکردم و چه نباید کرد... صبر واژه غریبی است برای این نقطهای که من ایستادهام؛ معمولا صبر زمانی معنا پیدا میکند و در کالبد تیرگی زاییده میشود که نیم نگاهی به پس پرده باشد که به تحول رنگ کرانه باوری باشد که به توان روشنایی بیجان خورشید در رخت صبحگاهی سلامی داده شده باشد... وقتی شبنم عمرش کوتاه است، پروانه گلی نمییابد تا ببوید، وقتی دیوار پیشاپیش پنجره رخ بنماید وقتی غزل به رنگ عسل نباشد وقتی شلوغی و سر و صدا به پا باشد، همه چیز شلوغ است همه چیز به شلوغی کشیده شده است،... تصورکردن ناممکن است.. خسته شدم از بس این حرفهای مغلق بی حد و حصر را زدم؛ فراوان است و من گمان تکثر از امر واحد دارم... ببین! نه درست ببین، نه! اصلا ببین، بیاعتنا رد نشو، بیتوجه نباش، بیالتفات نمان... بیدل نمان، بیدل برو، صائب بیا، حافظ بمان، سعدی بخوان،.... شهریار من! شهر من! عشق من! ماه و سال و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و هر نفس و دم و بازدم من! من بقربان چشم و ابروی زیبایت، من به قربان طالع مبارک قد رعنایت، من بقربان خطوط درهم کشیده شده مقدس اندامت، من به قربان آن والا اعجاز بیچون و چرای نامت! اندکی آرامتر، رامتر قدم بردار که بتوانم بیشتر، هم کیشتر با ساحت آینهها تو را ببینم و حس کنم... در محراب چشمانم، از اشک من، رشک من وضو میسازی و بر چهره آفتابی آسمانی نیلگون درخشانت آبرو میگیری، چرا از من رو میگیری؟!.... صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن! دور زمان درنگ ندارد شتاب کن؛ زان پیشتر که عالم فانی شود خراب، ما را ز جام باده گلگون خراب کن... کی میسازیام؟ به پیاپی خندههای مستکنندهات؟! کجایی، کجایم.... آری، حرف بسیار است و حرف بسیار است، بیبدیل و بیتکرار من!... چه میتوانم بگویم وقتی آنچه را گفتم دیگر نخواهم گفت و نمیتوانم بگویم که زندگی چیست و حقیقت آن کدام است، وقتی نمیدانم ولی میفهمم چه میتوانم بگویم؟! مگر میتوانم دم ببندم و به مهر مهر تقوا از رسوایی کنم؟ شیدایی کنم، شیدایی کنم.. هیبت است، ابهت است، شکوه است شکایت است... به کدامین منزل میرویم که نه حرامی در پس است که به عقربیت خود اقرب من حبلالورید است و نه حرمی در پیش که خار مغیلان در گامهایمان درد نیفروزد. به دنبال چه هستی ای مسافر نوش و نیش به جان خریده؟!... زمانه زمانهی عاصی شدن است، تکاپوی بیحاصل عقربهها، بانگ چرخیدن بیانتهای چرخها... میبینی... ننگ از چه باید داشت وقتی نامی نمانده است... همه ما بینام و نشان، با درد و بیدرمان، با روزگار دست و پنجه نرم میکنیم و چشم به عاقبتی داریم که هیچ زمان نمیآید و هر آمدنی آهسته میآید، در کمال بیخبری... ملالی نیست جز دوری و دیری... والسلام
- ۹۷/۰۹/۰۶