در حال و هوای لبخند تو
به محفل بزرگداشت حمید مصدق رفتم. به همت علی دهباشی سختکوش و قابل احترام و به نام مجله وزین بخارا.. راستش انتظار نداشتم سالن اینگونه پر شود، آن هم معلوم بود قیافهها که انسانهای آشنا و آگاهی هستند، لااقل اینطور ژست گرفته بودند؛ ولیکن در حال و هوای شعر بودن و شاعر بودن و فهمیدن و احساس کردن ماجرای دیگری است.. از معاریف هم بودند، نویسندهها، هنرمندان.. محفل شعر و ادب و کتاب و یاد قدیم و صفا و صمیمیتها.. از حقوقدانان هم بودند و به جنبه حقوقی زندگی مصدق هم پرداختند.. دوست داشتم همراهی باشد و تنها نروم ولی خب نشد و نمیشد و رفتنم هم البته یکدفعهای شد.. یاد قدیمتر افتادم و احساس خلوتهای پراز خیال شاعرانه خودم که غرق حال و هوای روزگار قدیم و مردمان و صفایشان میکردم.. یاد شعرها و لحظههای هبوط معنا به سرزمین ادراک شاعران... پیاده راه افتادم، تاریک و آرام و روشن و دلخواه...سوار اتوبوس شدم انگار تازه اتوبوس ساخته شده، همان زمان که تنها وسیله رفت و آمد اتوبوس بود و دوطبقهایش هم بود... البته راستش دلم هم گرفت، چون وقتی انسان تنهاتر میشود و با خیالاتش به سیر و سفر میپردازد و بهتر به چشم خود میبیند فاصله حقیقت زندگی پر از گرهکور و اتفاقات نچسب و شکستها و جداییها و .. را با رویای آرام و شیرین و پر از مهر و صفا و فارغ از هرج و مرج و شلوغی و تیرگی و کدورت و کثیفی، دلش هری میریزد و ترس در جانش شره میکند که چرا اینطور و چرا آنطور نه و این چه زندگیای است که ما داریم و به کدام سمت میرویم.. خلاصه که یاد بود و شعر بود و محبت بود و خاطره بود و عشق بود و صبا و صفا... دخترش اسمش غزل بود؛ نمیدانم چرا ولی شاعرها اسم غزل را انگار دوست دارند شاید بخاطر غزل چون منزوی هم دختری به اسم غزل دارد... همسرش هم بود و لبخند رضایت بر لب داشت. چگونه است زندگی زناشویی و یکی شدن انسانها با هم؟! خیلی عجیب و جالب است، آنهم با یک شاعر، دوست داشتم بدانم.. دخترش درباره پدرش صحبت کرد خیلی خوب و حساب شده به ادوار زندگی و شعر شاعر پرداخت که من حساب کردم بیست سال قبل که مصدق فوت کرد سن چندانی هم نداشته یحتمل و خود حمید نیز... میگفت وکالت میکرد و دلسوز جوانان و دانشجویان بود و حقالوکاله نمیگرفت و نمیدانستم که تدریس حقوق هم میکرده است در دانشگاه.. شاعران دیگری هم بودهاند که بقول اون بندهخدا حقوقخوان و حقوقگریز بودهاند، اسم برد مثل بهبهانی و سپانلو و... اما مصدق از حقوق هم برای بهتر کردن حال آدمیان و دفاع از حقوق مظلومان و پاسداشت ارزشها و مفاهیم استفاده کرد.. حرف بسیار است.. یکی میگفت حمید لبخندی همیشه بر صورتش داشت، در عکس هم اینگونه بود... بهرطریق من این محافل را دوست دارم و خب دوست داشتم کسی هم باشد ولیکن بگمانم قبای من دراینجور امیال و خواستهها لااقل به تنهایی دوخته شده... حرفی هم نیست، هرکدام از ما در زمینههای خاص خودمان تنهاییم.. حال هم صدای مصدق را گوش میدهم و آواز محمد نوری و موسیقی آرام... اگر در دهه بیست یا سی زندگی میکردم شاید بهمان سهولت شاعران دفتری میدادم و و دفتری میدادم، خب آنزمان که اینقدر شاعر نبوده و هرکسی هم جرئت نمیکرده شعر بدهد و در این فضاها هم خیلی نبودهاند مردم.. بهرطریق یقینا ماجرا بگونهای دیگر بود در اینکه شکی نیست.. نمیگویم آنزمان برای من دوره طلایی است، چرا که چندوقتی است بیشتر به این رسیدهام که نمیخواهم در زمانهای دیگر زیست کنم، نمیدانم یک ترسی پیدا کردهام انگار که به این زمان دلبستگی دارم و قرار است علایق و آشناییهایم را ببرم و به دورهای دیگر سفر کنم و از نو بشناسم و تنفس کنم و زیست کنم اما خب هرکسی با ذهن و قلب خالی به دنیا میآید و اگر قرار بود در دورهای دیگر باشم از ابتدا که دیگر چیزی از این زمانهای که حال زیست میکنم نمیدانستم.... نمیدانم، بهرصورت نه میخواهم کس دیگری باشم و نه در زمانهای دیگر.. حرف فیلم نیمهشب در پاریس وودی آلن را در کل قبول دارم که هرکسی بگمانش دورهای از گذشته را طلایی میداند و دوست دارد در آن دوره زندگی کند... خب، حرفها دارم ولی شعر انتهایش سکوت است و نگاه، کاش بودی تا نگاهت میکردم و برایت شعر میخواندم، کاش زندگی به دلچسبی و سادگی و ترنم و دلپذیری و لبخند یک غزل خوب بود.. کاش دغدغه زیستن ما پول نبود، کاش به شهوت و حسد دچار نبود انسان، کاش اصلا هیچ دغدغهای نبود.... اما با این همه من اگر دختری داشتم بعید میدانم که اسمش را غزل میگذاشتم :)... تو گل سرخ منی، تو گل یاسمنی، تو چنان شبنم پاک سحری؟ نه از آن پاکتری... ۷آذر سالروز درگذشت حمید مصدق...
- ۹۷/۰۹/۰۷