گزارش جشن تولّد
رفتم پی حل مشکل مبهم برای برداشتن تنها درس مانده که به لطف یکی از اساتید محترم بر دوشم مانده بود.. مرا به سراغ آقایی میفرستند که منشی دارد و اتاق بزرگی نیز.. مشخص میشود ماجرای این دواندنها به جهت یک مساله بیاهمیت قدیمی است که آقایان در کمیته انظباطی برایم پختهاند و ساختهاند.. اگر مساله به این کوچکی اینقدر بزرگ میشود وای به حال این کشور و آزادی و عدالت و اخلاق و.. البته حق میدهم سخت است پذیرفتن ایستادن یک دانشجو در برابر خودشان و دیدن بیمحابا بودن او دربرابر رفتارهای (زننده) خودشان.. نه انصافا اون عبارت سوختن هم داشته ولی خب من نخواستم پیش این آقا به آن اشاره کنم تا مساله پیش نیاد و فکر هم نکنه بنده انسان لجوجی هستم یا سر جنگ دارم یا هرچه و یا به قول اون بندهخدا که لطفش آمیخته به تهدید بود با روایت داستان میخواهم سوپرمنبازیام رو به رخ بکشم :) نه آقاجون، بنده نه سوپرمن میشم نه پتانسیلش رو دارم اما رستم بودن که مشکل نداره، داره؟! :) انسان باشیم... بیش از این دراینباره چیزی نمیگویم که نه حوصلهاش را دارم و نه اهمیتی دارد.. این دانشگاه خرابشده مفلوک... که هرچه بگویم کم است، جز موهبت به دستآوردن چندتا رفیق و دوست هیچ حاصل دنیوی و معنوی برای من نداشت و جز اذیت و سوهان روح چیزی به دستم نداد... چه بگویم که دلم خون است، دلم خون است، دلم خون است... خستهام من، بخدا خستهام، دیگر نمیکشم..
- ۹۷/۰۹/۱۳