عجیب خواب
واقعا به یاد ندارم تا حالا تو نقطه بدین حساسی از خواب کابوسوار پریده باشم و بیدارم کرده باشند. یعنی اینقدر غرق موقعیت و حساسیت کاری که داشتم انجام میدادم شده بودم که واقعا بهتم زد وقتی از خواب پریدم، حس تعجب آمیخته به یه لبخند مسخره زیرپوستی :)خواب دیدم خونه مادربزرگم هستم، اونوقت میبینم یه دزد که معلوم نیست از کجا معلوم است دزد است، تو بگو یک غریبه که راه ندارد جز یک قاتل بالفطره باشد، خلاصه داخل خانه شده و رفته تو یکی از اتاقهای کناری که اصلا اتاقی در واقعیت در آنجا نیست، یک مستراح است، حالا، غیر از من کسان دیگری هم میبینندش حتی برادر بزرگترم که یک اسلحه به دست گرفته و آماده که کار آن جانی را به محض بیرون آمدنش یکسره کند، ولی نمیدانم چه میشود که یکدفعه همه میگذارند میروند و من تنها در هال میمانم. یک هفتتیر مانند دارم، مانند همانها که در بچگی از ترقه پر میکردیمشان، بصورت هول هولکی تیرها را در آن میچپانم طوری که خودم هم میدانمکه با این وضع اسلحه گیرپاچ میکند و بعید است تیری از آن خارج شود. پشت من یکنفر دراز کشیده و خوابیده و من به نوعی خودم را سپر او هم کردهام. ناگهان از پنجره پشت سرم یکنفر وارد میشود، حالا ما کجاییم طبقه ششم، با یک مسلسل در دست میآید در کنج هال لانه میکند، با اشاره انگار بهش میخواهم بفهمانم یک غریبه خطرناک در اتاق گوشهای هست، اما چهره مرد معلوم نیست که چه عکسالعملی دارد و چیزی هم نمیگوید. آن موجود خطرناک خارج میشود و قبل از اینکه از خانه خارج شود و ما را از شر خودش خلاص کند به سمت جایی که من هستم میآید، انگار نه انگار آن مردک بیهمهچیز مسلسل اصلن هست، حال که فکر میکنم با خودم میگویم شاید نیروی بپای خود او بوده :)، سرش را پشت دیوار دراز میکند، بله کار انجام شده و مرا میبیند، اسلحه را به سمتش نشانه میروم، همه اینها در سکوت خبری و بیسروصدا صورت میگیرد انگار من لال هستم، هرچه ماشه را میچکانم تیری شلیک نمیشود، اسلحه را میتکانم بلکه فشنگها سر جای خودشان سوار شوند. فایده ندارد، غریبه پوزخندی به من میزند، اسلحهای در دست دارد که خیلی ملایم میچرخاند، بارانی بلند خاکستری تیرهای دارد با یک کلاه شاپویی، مشغول شماره میشود تا با تحقیر از بیعرضگی من در تیراندازی به سمتم شلیک کند، انگار میداند من نمیتوانستم کاری بکنم، دستپاچه میشوم، بله خب با اسلحه تمرین نکردهام، یک چاقو دارم، همان چاقویی نازک تیزی که در آشپزخانه است و نهایت به درد قاچزدن گوجهفرنگی و بریدن سر کلم میخورد، بلند میشوم و به سمتش در نهایت جانفشانی میجهم، تا میآیم خنجر را به سینه عدو وارد کنم از خواب میپرم، بیدار میشوم و میبینم چراغ زردی در آنسو روشن شده و مادرم مرا صدا میکند....... خب این هم شبی است..
- ۹۷/۰۹/۱۵