درراهماندگان بیآشیان
ای خدا! با خودم فکر میکردم اگر کسی را ندارم، تو را که دارم و اگر چیزی ندارم، تو همه چیز داری و اگر چیزی بخواهم به من میدهی.. آیا این حسنظن کفایت آن نمیکرد که مرا کفایت کنی؟ همه چیز و همه کس تحت فرمان توست و برای توست... آیا اشتباه میکردم... "ایحسبالانسان ان یترک سدی ان یقولوا آمنا و هم لایفتنون؟!".. نه بخدا به خودت قسم ماجرا این نیست، ماجرا تردیدی است که به سینهام چنگ میزند و خوشباوریای که از دست روحم جدا میشود... حرف بر سر حرفی است که میزنیم و آنقدر همهمه پیداست و پابرجاست که ندایی به گوش نمیرسد.. حرف بر سر درراهماندگی است، خستگی است... نامهای سواری.. نکند گمان کردهای قرار است به رسالت مبعوث شوی؟! نه، میخواهم به جایی برسم که تنها نگاهم به عقب نباشد و دلم از ترس یک قدم پیشتر روی زمین بیارزش خاکآلود نیفتد.. درد من درد جهل است، درد سادگی است، درد سادهای است؛ تا قله راه بسیار است، درد من درد اول است، اکنون قدم اول است...
- ۹۷/۰۹/۱۶