کوه آب
اگر کوه یخ هم بود (آن ماجرای خطاب قطب جنوب) با این حرارت آزاردهندهی بیرحم، در این مدت طولانی دلسردشده بود و لاجرم آب شده بود... آب شدم، خودم را بانحاء مختلف سرکوب کردم، روحم را احساسم را منطق و عقلم را و وجودم آب شد و تمام پیکرهاممتزلزل شد؛ حساب من حساب درماندهای است که در خودش هم مانده است حیران، از آنسو هیچکس و از آنسو همه کس گاه و هیچ کس حقا... سنگ تیپاخورده رنجور چه بگوید از اینکه خرمهرهها نقش گوهر به خود میگیرند و آنگونه پرطمطراق بلوا میکنند گویا از هیبت و جلالتشان زمین متشعشع گشته و به عرش ساییده درخشش جمالشان... اینها که حرف است، باید بپرسی که چه کس میفهمد قاعده بر چه هست و دوای درد کجاست... من یکی که هیچ نمیدانم و از پا افتادهام، در این خلوت دورافتاده که آسمان هم به سرش نیست و از بهاران خبرش نیست... چه بگویم... دیگر مغزم کار نمیکند، به مجرد اینکه مشغولیت جدیدی پیدا میکنم تمام وجودم چونان یخ سرد میشود از فرط این درهمرفتگی و پیچیدگی زمانه و تهی.بودن و هیچ و پوچ بودن.. طاقت دارم اما بیطاقتم... احساس میکنم تا بحال هیچ کار مهمی انجام ندادهام، همه اعمالم هباء منثورا بوده است و زمانه و آدمیان نیز مرا به هیچ گرفتهاند.. اصلا تا بحال چه ارزشی داشتهام چه کار مهمی کردهام؟! لااقل خداروشکر میکنم که جزو دسته خودخواهان بیخیر نیستم یا دار و دسته انساننماهای عوضی؛ شاید هم باشم ولی هیچ منفعتی از این حالت ندارم و حالم خوش نیست... نه حوصلهای دارم، نه انگیزهای و نه وسوسهای هست که ذرهای از آن چشمان تکیده و کمسویم بدرخشد...چه بگویم، نمیدانم... فقط میخواهم برای همیشه بخوابم، همین...
- ۹۷/۱۰/۰۲