مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت...!

پنجشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

خاک پای همتونم...

انصافا خبر فوتش رو شنیدم بهتم زد. من قبلنا، اونزمان که بچه‌تر بودم برای مرگ دونفر که به نوعی احساس احترام و علقه بهشون داشتم بغضم گرفت، گریه‌ام گرفت... اما الان خیلی فرق کرده. فهمیدم چقدر راحت همه‌مون میریم، آدمهای بیشتری رو شناختم پس به همین جهت از مرگ افراد بیشتری مواجه میشم. مرگ هرچقدر هم تکرار بشه و اتفاق بیفته عادی نمیشه و دقیقترش اینه که فهمیده هم نمیشه. خب، امشب واقعا از فوت جمشیدخان مشایخی، استاد مشایخی واقعی مبهوت و ناراحت شدم. بله که سنشون بالا بود، بالاخره به بیماری مبتلا بود، بله که همین چندروز پیش نزدیک تحویل سال در تلویزیون بود، کلا این اواخر بیشتر تلویزیون می‌اومد، بله که از شایعات متعددی که براش ساختند زنده دراومد... ولی مرگ هرچقدر هم بر روی یک تاریخ از پیش تعیین شده و قاعده و برنامه مشخص سر و کله‌اش از راه پیدا شود باز هم غیرمنتظره و ناگهانی می‌نماید..‌ نوع نگاهش دوست داشتم، کمال‌الملکش که نشون دهنده‌ی یک هنرمند درجه یک بود و یا رضا تفنگچی خطاط (خوشنویس) مبارز و کلا اون شخصیت متین و وقار و باشکوهش.. از اخلاق لوطی‌منشانه‌اش، از اون قربون صدقه‌ها و خاک پای مردم ایران گفتنش، از اون لبخند مهربان و گرم نجیبانه‌اش و از اون رعشه‌ دست و محاسن سپیدش که عزت و آبرو و احترامش رو دوچندان میکرد خوشم می‌اومد (می‌آمد)... کل من علیها فان، یعنی همه‌مون میریم، رفتنی هستیم و نمیدونم آیا دیدار مجددی خواهیم داشت با هم، در جایی دیگر در زمانی دیگر.. این یکی از نقاط مه‌اندود ذهن من‌ است و سوالی که سایه مرگ رو مرموزتر و وحشتناکتر میکنه برام... نمیدونم، آیا باید شتافت یا با احتیاط قدم برداشت به سمت و سویش، هرچه هست راه بازگشتی نیست و انگار همین یکبار فرصت تجربه‌ی زیستن داریم... همین لحظاتی که به راحتی از کف‌مان میرود، بی لبخند، بی مهر، بی لطف و التفات به هم و فرصت با هم بودن و برای هم بودن.. چقدر این زندگی عجیب است.. به ذهنم می‌آید شاید بشود به نوعی یک مثال برای تقریب اندک زد تا بفهمیم موضوع مرگ با آن عظمت چقدر مهم‌تر و قابل اعتنا و توجه است.. برای ما که گرفتار یک دوره معیوب آموزشی هستیم، وقتی به پایان تعلیم میرسیم و وقفه‌ای پدید می‌آید، میفهمیم تازه در کجا ایستاده‌ایم. به ما میگویند تا میتوانید بجنبید، بدوید، یاد بگیرید تا چیزی بشوید، چیزی بفهمید و انگار پایان کار، آن نمره، آن مدرک، آن پایان‌نامه یک نمودی از این مطلب است که ما بوده‌ایم، چیزی فهمیده‌ام و در حال و هوای درس نفس کشیده‌ایم. اما واقعا اگر یکبار دیگر به مل فرصت بدهند نمیتوانیم نمره بهتری بگیریم؟! من میگویم چرا نشود، این هم احتمالی است. باید هدفی باشد، انگیزه‌ای باشد تا موفقیت ارزش پیدا کند. بله، اگر یک درس اهمیت نداشته باشد شاید تنها به عددی برای گذاشتن و پاس کردن اکتفا بکنی.. شاید هم اینقدر بیفتی تا ممتحن خود رهایت کند.. حال زیستن اینگونه نیست؟ ما در معرض آزمایش و تجربه کردن نیستیم؟ نمیگویند در صحرای محشر و قیامت کارنامه اعمال هرکس را به دستش میدهند؟! خب این اگر وحشتناک نیست پس چیست؟! حتی اگر اهل خطا نباشی، از قماش کسانی که اصلا درست و غلط، انسانی و غیرانسانی و خدا و شیطان برایشان مهم نیست نباشی، باز اطمینان کاملی نیست که از گزند شعله‌ای، آتشی حتی برای پاک شدن در امان باشی... میبینید! چقدر موضوع مهم است و ما چقدر سهل‌انگارانه زندگی میکنیم؟! بشریت که همنوع خودش را به خاک و خون میکشد و مرعوب و قهر و ظلم و زور و خودخواهی خودش میکند، به چه فکر میکند؟! ما برای چه زندگی میکنیم، برای اینکه به کجا برسیم، چه چیزی را در خورجین‌مان انباشت میکنیم، ما را برای چه و برای که زندگی میکنیم و مقصدمان را کجا میدانیم؟! تعریف ما از زندگی و زیستن چیست؟! ما خود را شناخته‌ایم و اینکه برای چه هستیم؟ زندگی برای معنایی دارد و چه معنی‌ای میدهد و چقدر ارزش دارد و برای چه می‌ارزد؟!... و و و... کاش بنشینیم و سنگهایمان را با خودمان وا بکنیم.. باید با هم حرف بزنیم و شاید باید زودتر همدیگر را از خاطر ببریم... (البته بعد از محصلی شما تازه باید بروی و یکجور استفاده کنی از علمت، اگر به دنبال پولی خوب بدوشی از پستان لاغر علمت و اگر اهل عملی یک کاری بکنی یک خدمتی بکنی؛ یعنی حیرتت هم شاید در همین است که وقتی که برای یادگرفتن و یا گذران یک دوره آموزشی کرده‌ای به چه دردت خورده‌ است و میخورد.. اما مساله این دنیا و آنسو یعنی عقبی این است که شما در طول عمرت تازه یک ذره دستت می‌آید قصه از چه قرار است و فیوز از کله‌ات زمانی میپرد که یک قدم به آنسو نهی و پرده کمی کنار برود، میفهمی تازه از چه قرار است، یعنی هرچقدر هم که تجربه مویت را سپید کند باز هم آن خامی جهل از واقعیت امر و حقیقت در انتظار وجود دارد و آنوقت ماجرا از این قرار است که خطر رفتن چوب در اقصی نقاط‌ من جمله ماتحت مبارک وجود دارد و اگر عملی نباشی یعنی اهل عمل به آنچه درست یافته‌ای میدانی نباشی و به مرتبه‌ای از حقیقت چنگ نزده باشی یحتمل پدر صاحاب بچه‌ات در خواهد آمد... حرف زیاده خلاصه نذار این دهن باز بشه الفاظ ناکوک هنجارشکن دربیاد بالام‌جان.. تجربه را تجربه کردن خطاست و من جرب الجرب حلت به‌الندامه و آدم عاقل از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه و این حرفها قشنگه ولی حقیقت این است همه‌مون با همین یه بار فرصت زیستن بدجور گزیده میشیم و چون قرار نیست بعدا وجود داشته باشد برای جبران، همینجا باید کلاهمان را قضیه کنیم که چه گندی داریم میزنیم، وگرنه اونطرف به خودمون گند خواهی زد.. لری گفتم این آخری‌ رو، آر یو گلیپ سن؟! :)

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی