مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

از درد سرودن

چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ب.ظ

آنچیزی که او میگوید عشق است، آنچیزی که اون یکی میگوید عشق نیست؟! عزیز من! بیا درباره چیزهایی که نمیدانیم کمتر حرف بزنیم.. اصلا اونچیزی که تو فکر میکنی نیست؛ آن عشقی که در کتابها مینویسند، برای خواندن از روست و آنچیزی که در خارج وجود دارد نه به همان شکل و نه حتی همان سنخ واحد، نه آنقدر آرمانی و نه آنقدر خیالی چقدر تحقق میپذیرد؟ اصلا یک در هزار، یکطرفه و دوطرفه‌اش هم نکن که جاده نیست که، ازلی و ابدی و موهبت بودن و هورمون بودنش را هم بهل، اصلا چه ارزشی دارد؟! چه حاصلی میتواند داشته باشد، چه بهره‌ای؟!! یاد یک سکانس از فیلم خرچنگ افتادم همون لابستر خارجی‌ها (lobster)، خب از خود فیلم جدای از مضمون اصلی و فحوای پیام فیلم که قابل تامل بود چندان خوشم نیامد، ولیکن سکانس آخر را ببین. آیا عشق این است که مرد هم با دست خودش خودش را کور کند؟ اصولا اشتباه نشان میدهد چون اشتباه فکر میکند و تصور میکند برای پیوند دونفر حتما باید یک شاخصه مشترک بارز در هم پیدا کرده باشند آنهم ظاهری، دوربینی یا نزدیک‌بینی و نابینایی؛ شاید این به فکر برسد که این تمرکز روی دیدن و چشم از سنخ تمثیل است، این جای بحث دارد البته.. نمیشد آن دوچشم به عنوان یک نعمت و بهره به کمک دوعاشق و معشوق می‌آمد؟! مگر نه آنکه تنها ترس آن دو تطابق با جامعه و محیط پیرامونشان بود؟! اگر دونفر عاشق هم باشند چقدر باید به دنبال مجاب کردن دیگران برای پذیرششان باشند؟ شاید از جبر جامعه و زندگی و خانواده و زمانه و این حرفها حرف بزنیم... حاصل چیست؟! زندگی کردن؟ رسیدن به مفهومی از زندگی و دریافتن حقیقتی یا توانایی گذران عمر و صبر بر دشواری‌ها یا ارتقاء به کمالات اخلاقی و فضایل انسانی یا بهره‌مندی و تمتع از لذت روحی و جسمی انسان بودن و عاشقانگی و ...این حرفها از شکم‌سیری نیست، از خیالاتی بودن هم نیست، به پیر به پیغمبر چون بحث مهمی است چه در ساحت ادبیات و فلسفه و هرجنبه مهم زیستن ما در این کره خاک بدان میپردازم و باید پرداخت. امشب بحثی درباره عشق درگرفت، یعنی من شروع کننده نبودم او همان ابتدای کلام گفت کجایی پارسا که چندروز پیش عشق را به عینه در خیابان دیدم و شروع کرد کم‌کم به توصیف آن و به گونه‌ای بازتعریفش و بازپردازی و تخیلش و من میدانستم او با امر واقعی و عینی مواجه نشده است و نه از این رو به من میگوید که بخواهد ادعا کند هم چنین چیزی واقعا بوده است، هم شکل زبانش را شناخته‌ام و هم نوع تخیلش را، میگفت و فهمیدم که درگیر اصل مفهوم عشق است و چون اهل جوالگی و سیالگی است و شاعرانگی میدانستم چه بگوید ولی خب بگونه‌ای من با فکر به همراهی پرداختم و البته نمیگویم چه حرفی رد و بدل شد و بحث به کجا رسید یا به کجا میتوانست برسد.. ببین! ابهام خصیصه قابل انکار عشق است ولی صراحت و بی‌پردگی خاصیت مقام ظهور آن است. عزیز من! وقتی در بند کلمات میمانی و غرقه در دریای تخیلات و تشبهات وامیدهی این بدان معناست که از مرحله خیال هنوز درنگذشته‌ای به منصه حقیقت نرسیده‌ای. اگر کلمات را بگویی که کلمات را گفته باشی شک نکن که حیرت و سرگشتگی نصیب تو خواهد شد و جدا از آنکه به نهایت نخواهی رسید، چه بسا البته، کمالی هم پس از ویرانگی به دست پرتوان این موجود سه چشم به دست نخواهی آورد... الحاصل بحث بماند که بیش از این میتوان گفت... :)

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی