فاء مثل...
یه چنددفعهای بعد کلاس وقتی برگهها را نگاه میکردم نبود. اشتباهم این بود که مثل گوسالهها صبر میکردم قوم یاجوج و ماجوج کارشان را بکنند و هیکل مبارکشان را خرکش کنند به کناری تا من با نهایت آرامش و طمانینه وارد عمل بشم و زیر و رو بکنم برگهها را. تقدم و تاخر، فاک! بعد اونوقت یکبار که استاد میخواست به آسانسور عزیمت کند جلو رفتم و همینطوری تعارف زد و با خود مرا داخل آسانسور برد. به او گفتم، فکر میکرد شاید کار خاصی دارم ولی خب کار خاصی هم داشتم، بالاخره مهم بود اینکه کار اوست یا نه و دست اوست یا اکبر دوسلدورفی، به اوگفتم که چندباری میشود که برگههای تکلیف من در میان برگهها نیست. آن حالت لبخندزنان را همیشه داشت، بخصوص شاید در برخورد با من، جیزز، گفت نه. شاید در میان برگه کلاسهای زنگ دیگر هست و قاطی شده و (شاید گم شده، نه بعید است این احتمال) بالاخره هر چه هست گفت که پیش او نیست. بالاخره هر دفعه اسم مرا به عنوان افراد برتر تکلیف میگفت، هردفعه تعریف نیست، تو بگو در اکثر مواقع اصلا چه اهمیتی دارد؛ مگر قرار است مخزنی کنم یا جزو ستون فضیلتها در کاغذدیواری دهه فجری بنویسم؟! خلاصه حالا که دوباره فکر میکنم میخواهم بگویم یکچیز برای کسی که یا کسانی که شاید رباینده بودهاند: فاککک... (از ته حلق و غلیظ) (البته به ظن بنده این کلمه هم میتواند زیباترین کلمه باشد هم زشتترین، هم بااحساسترین و هم خشنترین ولی هرچه باشد جزو بیادبترینهاست :)) حالا تو نمیری اگر طرف همجنس بوده چی؟! زقنبوت! به تو چه آخه؟! فاکت رو بگو برو پی کارت، یا حضرت جرجیس مقدس، اه...)
- ۹۸/۰۳/۱۵