این قصّهی عجب شنو از بخت واژگون
جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ
دیگر نمیدانم چه کنم که اندکی دلم آرام و قلبم التیام یابد... هر طرف را که میگیرم از طرف دیگر سر باز میکند... خستهام، نه اینکه تا بحال خسته نبودهام و نشدم، خستهام از اینکه میبینم عمر نقدی را دادهام و... بماند اصلا...
تا اطّلاع ثانوی و وقتی دیگر در اینجا چیزی نخواهم نوشت و با شمایان درمیان نخواهم گذاشت. نفس راحت کشیدی؟ :) (سیمای مردی خندان با بناگوش باز و دندانهایی روی هم نهاده ولی تمیز و مسواکزده) آفرین به تو نفس
- ۹۹/۰۳/۰۹
الصَّبرُ عَلی مَضَضِ الغُصَصِ یوجِبُ الظَّفَرَ بالفُرَص