مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

چقدر کجولی!

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

 

 

 ولی هرجور فکر میکنم میبینم آره، شاید واقعا من آدم به دردنخوری‌ام.. کسی که این همه توی غصه‌ی خودش و دیگرون وول بزنه و جوش بزنه، کسی که میخواد محبت کنه دیده نمیشه، سکوت میکنه شنیده نمیشه، قدم پیش میذاره فهمیده نمیشه، به دردنخوره دیگه، نیست؟ کسی که بلد نیست عاشق باشه، بلد نیست خوشحال باشه، بلد نیست زندگی کنه، بلد نیست شاعر بشه، بلد نیست به فکر خودش باشه و از حق خودش دفاع کنه، بلد نیست دور یه کسایی و چیزایی رو خط بکشه، کسی استاد برنامه‌ریختنه ولی تو عمل میمونه کار درست چیه، پر است از آرمان ولی راه رسیدن تا معمولی‌ترین خواسته‌هاش رو بلد نیست... اشکال از منه؟ همه اشکال از منه؟ اشکال از تربیت منه، اشکال از اعتقادات و باورهامه، اشکال از مردم و جامعه و زمانه‌ای است که دارم توشون زندگی میکنم،...؟؟ اشکال از چیه؟ چرا باید همه چی رو اینقدر توضیح بده آدم؟ من نه میخوام حق کسی رو ضایع کنم نه مال کسی رو بخورم نه عرض کسی رو ببرم نه معصیت خالقم رو بکنم نه دنیاطلب باشم و اونورم رو فراموش کنم نه ضدحال باشم و عنق منکسره باشم نه... میخوام آدم باشم، مهربون باشم صادق باشم سرم تو کار خودم باشه زحمت به کسی ندم از بازوی خودم بخورم اونجا که باید باشم باشم و قرار بگیرم باعث ناراحتی و عذاب کسی نباشم برای خودم باشم حرف خودم احساس خودم اعتقاد خودم رو پیش ببرم و فهمیده بشم... مگه جنگه اینجا! بابا تو نخ چی باشیم تو کف چی باشیم، تا کی چشم‌پوشی و قناعت و تواضع و خویشتن‌داری و صبر و.. زندگی یعنی چی اصلا؟ راهش چیه، کی قرار است با ما راه بیاد، اصلا این حرفا چیه، به خدا، این حرفا چیه، خودم هم قبول ندارم این چیزایی که میگم رو.. لب مطلب رو بگیری میگیری، حیرت، مقام حیرت مقام گیجی مقام منگی، خوشت نمیاد راهت رو کج کن برو، بی‌انصاف ولی برنگرد ناسزا نگو ابرو بالا ننداز.. به خدا پناه میبرم از عاقبت شر ولی رسم جوانی این نبود که همه‌اش به فکرکردن و ترسیدن و رنجیدن و دودوتا چهارتا کردن محتاطانه تو این خراب‌شده گذراندن.. چی بگم والا نمیدونم، غصه‌ی چیزی رو نخور وگرنه مثل مادرا میشی که فقط غصه میخورن و دعا میکنن و کاری واقعا نمیکنن :) این هم الان همینجوری به ذهنم اومد ولی واقعا چی حالا، که چی حالا... خیلی ضایعم خیلی تباهم، غصه‌ام برای اینه، غصه‌ام برای اینه که نمیدونم کجا وایسادم چرا اینطوریه همه چی چرا اینطوری شد اصلا.. به مرگ هم خیلی فکر میکنم انگار همین دومتر جلوم وایساده، آره نزدیک من نشو من بلد نیستم عیش و عشرت رو، من بلد نیستم خیلی چیزا رو، من تجربه نکردم خیلی چیزا رو، همه خوبن من بدم، آره دوست دارم این رو بگم، اول غر زدن رو شروع کردم میخوام تا تهش برم، میخوام تباه تباه باشم که اثبات کنم شما خوبید، مایه عبرت برای شماها باشم، ولی واقعا چی من کمتر از شماست که نخوام و نتونم زندگی کنم؟ بعضی از شمایی که تو دغدغه‌های تنی و مایحتاجات جسمی‌تون موندید، مغزتون تعطیله، چرا من تو ناراحتی باشم شما الکی الکی سرخوش باشید؟ چی من کمتره؟ شما انسانید من نیستم؟... نقاب از چهره‌ی کریهم و اخلاق زشتم برداشتم، میدونم با این حرفا یه نفر میتونه فاتحه خودش رو بخونه که همه اعتمادا رو از خودش سلب کنه که بگن ببینید، این آقا چقدر کجوله، یه جو عقل تو مغزش نیست، چرا آینده‌نگر نیست، چرا بزرگ نمیشه، چرا بچه است، پیرمرد، پیری بپا یه وقت نمیری، هههه... آره، اینا سند متقن و محکمی بر ضلالت و هلاکت قائلش داره... متاسفم برای خودم ولی خوشحالم از این صداقت و بینش منحصربفرد خودم... :)  

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی