مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

سفر به شیوه‌ی فرهادی و سیاووشی

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

 

 

 دوست دارم چندوقت برم سفر... ددری نیستم ولی خب.. جای خاصی هم مدنظرم نیست، از یلخی سفر رفتن هم البته بدم میاد... احساس میکنم دینی به خودم، خانواده‌ام، دوستانم، جامعه، بشریت، دنیا دارم که میخواهم به چیزی به کسی پناه ببرم.. کاش میشد غصّه‌هایمان را با هم تقسیم کنیم و بعد که کوچک شدند، آن تکّه‌های کوچک رو خاک کنیم؛ بعد جوانه بدهند و یک گیاه سبز، یک گل سرخ دربیاد... چرا اینقدر همه چی خاکستری و غمبار است؟ من میبینم چقدر سایه تاریکی ترد است ولی چرا هنوز پابرجاست؟! زجر همین است.. هرچیزی فقط باعث سنگین شدن ما میشود، انگار هرروز که می‌آید و می‌رود بر مسئولیّت ما اضافه میکند.. من یاد گرفته‌ام فاصله‌ها را، فاصله‌های مختلف، هرکسی را یکجور از یکفاصله‌ای دوست دارم، به خدا من انسان شاکری هستم، آرامی هستم سرخوشی هستم، این کلمات و آن کلمات غمبار برای من نیستند.. من به هیچ هم راضی‌ام چون به خدایی باور دارم ولی یک چیزی سر جایش نیست، انگار پایم بسته است، دستم بسته است و آسمانم بسته میشود گاهی.. شما حس نکرده‌اید، حس نمیکنید، تا به حال حس نکرده‌اید چنین حسّی را؟ باید راحت بود ولی راحتی چه معنایی دارد؟ چگونه میتوان آرام بود و جلو رفت و سپرد... نمیدونم، شاید اشتباه میکنم اصلا می‌نویسم، می‌نویسیم، حرف میزنم، حرف میزنیم، آیا گوش شنوایی برای هم داریم؟ آنقدر جهان تنگ و تاریک شده که... اینکه حقیقتی غیرقابل انکار است و اگر کسی بگوید نه یا جاهل است یا زیادی سرخوش یا دست خودش در کاسه است... به هر حال...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی