مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

دلم میسوزد به حال همه‌ی‌مان (۱)

چهارشنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۰۰ ق.ظ

 

 

 می‌خواهم یکبار برای همیشه سنگهایم را با خودم وابکنم... میخواهم صداقت را فریاد بزنم، نمیخواهم فرار کنم چون بزدل نیستم و نمیخواهم باشم.. من انسان ناراحتی‌ام؟ چه کسی انسان ناراحت را دوست دارد؟ من افسرده‌ام؟! چه کسی از صحبت با یک افسرده خشنود میشود؟ احساس میکنم من همان کسی هستم که در برابر خودم ایستاده‌ام، به راستی من تنها از خودم شکست خورده‌ام؛ احساس میکنم من به خودم باخته‌ام و این عجیب مغمومم میکند... همیشه‌ی خدا چیزی برای رنجیدن بوده است انگار؛ دغدغه‌ای برای به آتش کشیدن خود و آرمانی پاک که چقدر ما را با ناپاکان هم‌بستر کرد... من احساس غربت داشتم، غربت نه نه کلمه‌ی خوبی نیست چون من به راستی در میان همه و برای همه و دوستدار همه بودم و البتّه مورد محبّت هم به لطف الهی بوده‌ام به نوعی همیشه.. من احساس فراق میکنم، احساس جدایی از چیزی که نمیدانم چیست، همیشه این احساس عطش گنگ در من بوده، همیشه در فکر چیزی بوده‌ام که سعی می‌کرده‌ام با آرمانهای به ظاهر دست‌نیافتنی سهل‌الوصولش کنم امّا انگار هر چه می‌دوم از من دورتر میشود... احساس من، حسّ پیاده‌روی در یک شب پاییزی سرد در کوچه‌ پس‌کوچه‌های نسبتا تاریک و سنگفرش شده‌ی خیابان انقلاب است، به همین اندازه وحشتناک... منی که همیشه از صدمه زدن به دیگران احتراز کرده‌ام، با تمام باور روشنم به حضرت حق، پیامبر مهربانم، امیرالمومنین مقتدا و مرشدم و امام و رهبر و پیشوایم حجت خدا، بله همه‌ی این‌ها را با تمام وسعت آبی دریا و آسمان می‌بینم، شاید به نظرت شوخی بیاید ولی هست، بی‌هیاهو و فریاد در کمال آرامش و طمانینه و روشنی،  منی که اینگونه از پایمال کردن حقوق بندگان خدا نگران بوده‌ام، وجود تک تک انسانها را ارج نهاده‌ام و و و چه شده است چه میشود که اینگونه به قتل خودم شمشیر می‌کشم؟ به راستی گمان میکنم که اگر پیامبری میشدم آنگونه بودم که قبل از آنکه قومم به قتال من برخیزند، من خود به کشتن خود خنجر برمی‌افروختم تا چنگال آنان به خونم آلوده نشود و نکند چنین معصیتی آنان را از رحمت خداوند دور کند و به دوستی ابلیس نزدیک کند... پناه بر خدا از این تاریکی! پناه بر خدا از این ظلمت! شب دروغ نمیگوید! اگر روز در کتمان سرائر موفّق است، شب سینه‌چاکتر از آن است که حقایق را فریاد نزند... برادر من! خواهر من! من دلم برای شما میسوزد، من دلم برای خودم میسوزد، این دنیا که اینگونه به خون و دشنام و دشنه تاریکی رنگش زده‌ایم و به خنده‌های یبس شلوغش کرده‌ایم جای ما نیست.. من دلم میسوزد از این توالی بیهوده روزها، چرا و برای چه زندگی میکنیم.. من دلم میسوزد از این همه خودآراستنها بهر اغیار و خانه‌ نیاراستن‌ها از نفس بدخیم خودی... من دلم میسوزد که در این زمانه دغدغه داشتن حاصلش سردرگمی است و صداقت و سادگی پژمردگی... چه بر سر ما می‌آید؟ کسی هست که بداند و راستش را بگوید؟ این همه حسد، کینه، جهل چه نفعی به ما رسانده، ما چه بلایی بر سر چشمان مبهوت‌مان می‌آوریم؟!... از خودم گفتم، غرض نه واگویه بود نه درددل نه شرح و بسط هیچ.. گفتم چون میخواهم بگویم که چه بود چه هست و چه خواهد بود.. ما بیشتر و پیشتر از آنکه از دیگران صدمه ببینیم از خودی می‌بینیم؛ ما که خود به جان خود افتاده‌ایم، چه جای دعوی نجات و طلب گشایش و رهایی؟! من دلم برای خودم میسوزد که همیشه سوخته‌ام در خلوت و هیچ نوری به راهی که باید بپیمایم نینداخته‌ام. من از حاصل ایّام هیچ نیندوخته‌ام.. دلم برای خودم میسوزد که نه فرار کردن را بلدم و نه مردن و نه حتّی زندگی کردن.. مغز من خواهد پوسید و قلب من خواهد مرد و من باور دارم که هیچکدام از شما فاتحه‌ای حتّی نثار یک گیاه نارس پژمرده نخواهد کرد... ما می‌رویم و ایّام می‌مانند و ابدیّتی که برای ما محکومان تکرار گذشته در پیش است... مابقی حرفها بماند...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی