علی الارائک ینظرون
با این حال جسمی و روحی مجبورم کردند برگردم سر خدمت، دیروز رفتم و از فردا روز از نو روزی از نو... واقعا نمیدونم، نمیدونم، همین... مساله این است سلامت که چه عرض کنم، جان ما نیز ناقابل است... البتّه یکچیزی رو خوب فهمیدهام در این چندسال عمر و زندگی در اینجا که همیشه وضع به مراتب داغونتر و بدتر هم میتونه باشه و بشه برای همین شاید آدم باید حواسش رو جمع کنه که همیشه به بهترین شکل از زمان الانش استفاده کنه و تلاش کنه حال و موقعیّت خودش رو بهتر بکنه، البتّه اگر بتونه... کاش یکچیزهایی رو میشد عوض کرد یا بشه عوض بشه، احساس میکنم نگاه مثبت داشتن بعضی جاها کافی نیست، منظورم اینه نمیشه آدم خودش رو گول بزنه که فلان یا خوشبین باشه که بهمان، نمیدونم آخه الان یا کی یا اینکه، میدونم این حرفها اونچیزایی هستند که به راحتی میشه ازشون سوء تعبیر بشه که فلان، برای همین متوقّف شدن و تکرار آنچه که بود با اینکه میدانی چیز ناقص و عیبداری بود تا وضع بهتر و تلاش برای از دست ندادن همین شاید از چیزهای عذابآور برای هر انسان باشد.. یک تکرار بیمعنی، عادت به نفس کشیدن، یک تسلسل جنونآور در چرخهی حیات، همه چیز وابسته به این است که تو تمرکز کنی روی یکچیزی و برای لحظاتی از دام حرکت این قطار به کدامین سو در جریان خارج شوی، لحظاتی خودت قدم بزنی، گامهایت را بشنوی و از شلوغی این دنیای شلوغ خودت را رهایی دهی.. باز تو هستی و تو، همهی مساله این است که تو هستی و تو، خیلیها تا ابد با خودشان سر این موضوع درگیرند و خیلیهای دیگر هیچوقت نمیفهمند و متوجّه این نکته نمیشوند چون غرق در فریب زیستنند... همیشه میخواهی چیزی بگویی مگر به نتیجهای برسی حتّی اگر سبکتر شدن باشد ولی همیشه چیزهایی از دهانت خارج میشود که انگار کلماتی نیستند که تو میخواستی و این راهی نیست که تو را به یک مرتبه از سکوت بهتر برساند... الحاصل..
- ۹۹/۰۸/۱۷