روح مردهی یک کبوتر سفید
گاهی فکر میکنم هیچ جایی در هیچ کجا ندارم، هیچکس واقعا ذرهای مرا دوست ندارد، اگر من به یاد کسی بیایم صورت شکستهی مشمئزکنندهای به یادش میآید که سریع سری تکان میدهد و ذهن خود را خالی میکند و به چیز دیگری معطوف میکند، گاهی فکر میکنم همه متظاهرند، همه مردم شبانهروز به دنبال دسیسهاند، هیچکس هیچکس را واقعا دوست ندارد، همه جانهایی به شدت به غم آغشتهاند که نقابهایی از شادی زدهاند، اگر دیگران دوسه نفری با هم باشند و حرف من به میان آید بد من گفته میشود _نه اینکه لزوما از بدجنسیشان باشد که از نگاه به ذم آمیختهای است که به من دارند_ و همانها رو در روی من قربان صدقهام میروند.. گاهی گمان میکنم حضورم بیآنکه بخواهم باعث تکلّف دیگران و سنگینی فضاست... هیچکس واقعا سلام مرا پاسخ نمیگوید، گاهی گمان میکنم بود و نبود من فرقی نمیکند، من توسط این چرخ ستمگر به بازی گرفته شدهام و عروسک خیمه شب بازیای بیش نیستم، محبّت و احترامها به تحقیر و طعنه و منّت آلوده است... گاهی گمان میکنم فکر میکنم خیال میکنم و حتّی وقتی ساکتم وقتی به نقطهای خیره شدهام هم چنان در درونم چیزی میجوشد، کسی به کسی پاسخ میگوید... گمان میکنم یک زندانی بیش نیستم، یک کبوتر که دیگران به جای آنکه استعداد او بر آزادی و پرواز را ببینند، او را به چیزی که نیست ریشخند میزنند، من مال این نیستم پس چه هستم؟ باید چه پاسخی بگویم؟ آیا گردنکشی کنم در برابر آنکسی که سلامش میگویم و بیاعتنا زمین را مینگرد؟ آیا میتوانم تخطی کنم و آنگونه باشم که باید باشم و زبان را بی ترس از عواقب آن به حقیقت باز کنم که ای مردک! اگر سلام گفتن نمیدانی، پاسخ گفتن را نیز بلد نیستی؟ آیا نگاه اینقدر بیارزش است که به زمین میکوبی؟! آیا من که گردنکشی را اخلاقی نمیدانم بایست برای رهایی از گردنکشی زمانه من نیز یک گردنکش شوم؟!.. افکار خندهداری است ولی روح مردهی زندگی در بند آن است... گاهی گمان میکنم تنها راه رهایی مردن است...
- ۹۹/۰۹/۲۹