میخواهم...
از این زندگی خستهام، از دست همه چیز دلگیرم، از همه ناامیدم از این منم که هنوز روی زمین اینطرف و آنطرف میرود و سنگینی سایهاش را به روی تاریکی میاندازد خستهام... میخواهم بمیرم، میخواهم بمیرم، از دست این زندگی از دست سردی فاصلهها تعارفات، انجماد همه چیز، گاهی بعضی چیزها منجمد میشوند خب بشوند، بعضی چیزها آب میشوند هیبتشان، چه بهتر، بعضی چیزها دود هوا میشوند، به درک، گاهی بعضی چیزها گم میشوند، آخ آخ... کاش میشد کند و رفت و دیگر برنگشت.. از این مچاله شدنها که نکند تیر زمانه بیشتر بر کمر و پهلو و صورتت فرود آید، چه بگویم، کلمهی مناسبی راستش پیدا نمیکنم.. از این ضعف رو به انحطاط، از این جوانی بیهوده رو به زوال، از این توان راکد، فرار کردن از بیداری به خواب، هوشیاری به آلودگی خیالات، چه بر سرم آمده، من کیام؟ تن ناهشیار، پست، کلمه یاری نمیدهد... تنها ماندن درحالیکه انتخاب تو تنها بودن است امّا چقدر غم انگیز است این، چقدر دشنهی سفت و محکمی است، عجب چیزی است این، جایی در سینهات سوراخ شده و مانند آدم بادی آرام آرام با فضا یکی میشوی، به فنا میروی، میروی...
- ۹۹/۰۹/۲۹