بازیچه نباش
من آدم بدی نیستم انصافا، شاید بشود گفت تا حدودی هم خوبم حتّی از بعضی جهات شاید جالب هم باشم، امّا احساس میکنم خستهام ناراحتم و افسردهام، عارم میآید که بگویم ولی با جسارت میگویم من انسان مریضیام، من میخواهم در حد کمال خوب باشم و نمیتوانم میخواهم همه انسانها خوب باشند، از من گزندی به کسی نرسد، میخواهم خسته نباشم میخواهم بی توجّه به غم پیرمرد فقیر سوال کننده خیابان نوشیدنیام را بالا بدهم و رد بشوم نمیشود، میخواهم خونی که جلوی من روی زمین ریخته شده را نادیده بگیرم، کبر و ظلم و تظاهر و دروغ را نادیده بگیرم نمیشود، نمیتوانم دور خودم حصار بکشم، من نباید ببینم، من اصلا عاجزم از اصلاح خودم چه برسد به عالم و آدم، من اصلا نمیدانم معنی خوشبختی چیست ولی شبها با حسرت سر بر بالین میگذارم، من اصلا نمیدانم عشق چیست و چه رنگی است و چه طعمی دارد ولی صبحها با دلتنگی درحالیکه بالش خودم را در بغل گرفتهام از خواب بیدار میشوم، من در نمازم خدا را با نهایت التجا و تضرع میخوانم ولی نجوایی نمیبینم، هیچکس نیست که با من تنها دوکلمه از خوبی و حقیقت حرف بزند، من خستهام از حرفهای زیر شکمی، از اینکه هم سن و سالهایم برای رفیق شدن و موانست و نزدیکی از حرفهای کافدار استفاده میکنند، من بلد نیستم در برابر احساس مجبّت بیش از اندازه و غیر متعارف آن مرد که بوی دست انداختن هم میدهد بیش از احترام و محبّت حقیقیای که دارم چیزی ابراز کنم، من اهل سلامم به همه سلام میگویم حتّی آن فرد که در پشت سر من چپ و راست و بالای و پایین مرا یکی کرده باشد، من آدم جدّیای هستم و همه چیز و همه کس را جدّی میگیرم در حالیکه میدانم راه سرپا ماندن و سلامت این نیست، من نازک طبعم ولی هیچ شکوفهای را بر سر شاخهی راهی که میروم نمیبینم، من راضیام به اینکه سر مرز نیستم ولی من خستهام از این پاپوش سیاهی که به پایم میکنم، من برای چه زنده هستم، به کدامین سمت میروم، چه چیز را باید ببینم و چه چیز را نبینم، این سکوت از کجاست، چرا آن فرد با آن همه تجربه و علمی که دارد دهانش اینقدر آلوده است، جهل از کجا میآید، چرا رسم و شکلها چرا حرف و عملها یکی نیست، راه صلاح راه فلاح چیست.... میگویم و میدانم حالا حالاها کسی نیست که جوابم را بدهد، خودم را نمیدانم ولی باید با پای لنگ مسیر را طی کنم.. یک شعری دارم که ظاهر سادهای دارد امّا من از سر بازیچه نگفتهام، در این شعر بیت آخرینش جوری است که هر بار که خودم میخوانم خوشم میآید که واقعا چیزی است که به نحوی همه حکیمان گفتهاند، قصدم تعریف از خود نیست، میگویم: نکتهی حرفهای من این است، گول دنیا نخور سر کاری... واقعا همین است، کسی بفهمد و لحظه لحظه به کار ببندد که همه چی سر کاری است شاید کمتر غصّه بخورد و خیلی چیزها را اصلا نبیند و جدّی نگیرد، امّا ملتفت بودن به این معنا در همه لحظات و حالات سخت است و نیاز به مراقبت و مواظبت و مداومت بر بعضی حواس جمع شدنها و حواس پرتیهای خوب دارد... به هر حال.. من شاد زندگی کردن را بلد نیستم و گمان میکنم این مشکل بزرگی است که نه تنها از من که از خانواده و محیط پیرامون و نوع تفکّر و سنّت و جامعهام نیز برمیآید... این اعتراف راحتی نیست حقیقتا ولی باید گفت، گفتنش هم فایده ندارد ولی باید متوجّه بود تا شاید بتوان به فکر نسل آینده بود... همه اینها را گفتم که غرض اوّلیّهام را بگویم که الان تردید دارم از بیانش ولی میگویم: هر کسی که مرا میشناسد خواه میخواهد آشنا باشد یا دوست، خانواده باشد یا هر که، اگر میبیند من انسان ناراحتیام، اگر از قیافهی من قول من فعل من اذیّت میشود مرا نادیده بگیرد، کاملا نادیده بگیرد، حتّی جواب سلام مرا ندهد، من از این به بعد بر این معنا کار میکنم که باید با تنهایی خودم بسازم و قرار نیست انسان از پس خدمت دیگران برآید به نهایت و کمال، شاید من از عهدهی من برنمیآید، من همینم، اگر بودنم کافی است هست، من سعی میکنم در جهت رشد آنچه هستم قدم بردارم، من اعجاز بلد نیستم، گمان میکنم در تغییر شق القمر کردن از عهدهی هیچ انسانی برنمیآید، بله عرضیات خیلی راحت تغییر میکند ولی خمیر مایهای درون ماست که ثابت است... سخت است ولی سعی میکنم مردتر باشم، دلرحم باید بود ولی باید سرسختتر باشم.. شاید شدنی بود نمیدانم... معلوم نیست که طبیعت و دست سرنوشت از تو چه میخواهد و با کدام مدل از تو کنار میآید و از طرفی خدا چه میگوید و چه میخواهد... باید جست باید تلاش کرد و خواست ولی گمان میکنم باید قرار گرفت آرام گرفت که هزار ابتلا بر سر آدم نازل میشود و جز به صبر و آرام گرفتن نمیتوان از آنها عبور کرد.. وگرنه این کالسکه که با سرعت زیاد در حال حرکت است اگر حواسش نباشد و چرخش به تکه سنگی برخورد کند بد واژگون میشود... امیدوارم چیزهایی که گفتم فهمیدنی و به کاربستنی باشد...
- ۹۹/۱۱/۲۳
👌انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله فکرش، شریف نمیشود، جز به واسطه رفتارش و قابل احترام نمیگردد جز به سبب اعمال نیکش.
غیاث المدهون: خیلی غمگینم، شهری که در آن ساکنم شبیه شهری نیست که درونم سکنی دارد...