عمر ابدیِ کوتاه!
چندروزی زندگی میخواهم، آنگونه که میخواهم! چندروزی ندیدن، نبودن، دیدن، بودن، شنیدن، سخن گفتن از آنچه که هست و باید باشد و نه آنچه که هست و روح مرا میجود! چندروزی خلوت از این رفتن بیحاصل، قرار گرفتن در یکجایی که التهابی دربرش نیست، زل زدن به حقیقتی که بیپرده از خیابان میدود و تو را دربرمیگیرد، چندروزی میخواهم تنها بفهمم بی زحمت درافتادن و گم شدن با غول بیشاخ و دم ترسهای حفره زده در فکر و در دغدغههای سراسر نیستی صدمن یک غاز! فقط چندروزی، فقط چندروزی از این عمر ابدی کوتاه، میخواهم که نخواهم، بشود آنچه باید بشود و بپذیرم آنچه باید بپذیرم و بفهمم همه آنچه از مکنونات که سهم من است و انجام دهم تمام آنچه که وظیفه من است و انجام ندهم تمام آنچه که مرا از حقیقتم دور میکند... چندروزی حوصله باشد و نشاط فهمیدن زندگی باشد و صبح آفتابی و عصر بارانی و شب پرستاره باشد و خوبی باشد و سلم باشد و مهر باشد و سلام باشد و سکوت باشد و نجوا باشد و نغمه باشد و سبزی باشد و باشد و باشد و.. یکچیز باشد و هیچ چیز نباشد، زندگی باشد و روی دیگرش نباشد، یکرو باشیم، یکرو باشد، رودررو باشیم، یکسو باشیم، با هم و برای هم، زندگی و من، زندگی و ما، زندگی تمام ما، ما تمام زندگی... احساس گناه میکنم برای این نزیستن و اینگونه زیستن که زیستن تهی از عشق برزخی است عظیم / که زندگی است به نام ار چه بدتر از عدم است؛ عشق را در اینجا مراد از همان حقیقت زندگی بگیر وگرنه که عشق انسان به انسان تنها گوشهای از ماجراست و شاید بهانهای برای نیل به آن هدف بزرگ. گمان میکنم مشکل انسان معاصر هم همین باشد، در جستجوی زیستنی بهتر و بینقصتر و فرار از احساس گناه برای از دست رفتن عمر، هر روز که میگذرد بسان تابلویی است که بر دیوار روح انسان کوبیده میشود!... (تو رو خدا برای تسکین روح چه مزخرفاتی که به هم نمیبافم! :)
- ۹۹/۱۲/۰۴