هر که دانسته رود
خوب و بدش را کاری ندارم امّا اگر یک نتیجه برایم داشته باشد زندگی در این چندسال اخیر، این بوده است که همه چیز ظاهری است، پشت همه چیز نه پوچی که هیچی است و در عین حال همه چیز منبعث از یک وجود عالی است که ما در اغلب اوقات به آن وقوف پیدا نمیکنیم و در ظواهر امر میمانیم.. هر چه جلوتر میروم این در وجودم روشنتر میشود مانند عکسی که در تاریکخانه ظاهر میشود و در این سینهی موّاج مانند خیک شیری که به دست توانایی به هم میخورد تا کرهاش جدا شود، همه چیز به هم میخورد، هر آن در ساحتی نو هستم و انگار تمامی ندارد، تا میخواهم بفهمم تا میخواهم عادت کنم به آنچه هستم تا میخواهم تلاش کنم که بفهمم چه هستم و درک کنم شرایطی را که در آن گرفتارم، باز پردهای جدید، حالتی جدید، رنگی جدید به همان نقش کهن کهنه زده میشود که خودم میماند که چه شد و چگونه... هیچ چیز واقعی نیست، شاید همین معنا باعث ریختن گونهای از ترس من از زیستن و مرگ شود... همه چیز دایر مدار بیثباتی و ناآرامی است، هیچ چیز ماندنی نیست، گره خوردنی نیست، حتی عشق میآید که خرابت کند و خرابت کند که خرابت کند که تا ابد خرابت کند، آبادی نیز نوعی از خرابی است، عشق نیز شکلی از مرگ و زندگی به تمامی کارزاری از خواستنها و خواستنها و خواستنها حال آنکه در نهایت این نشدنیهاست که پیروز میشوند چون جمعیّتشان غالب است و انسان یعنی سوختن و ساختن، انسان شمع است و در عین حال همان پروانه که به دور وجود خودش میگردد تا خودش را بشناسد، حقیقت خودش را دریابد که آن همان حقیقت کلّی در هر چیز است که خودشناسی او قدم اوّل عاشق شدن است، عاشق بر همه چیز چون وجود در همه چیز ظهور دارد و جاری است...او آنقدر پرواز را به خاطر میآورد که تمام رهایی بشود تا جان بدهد در آستان وجود که جان دادن امری متعالی است دربرابر مبهوت ماندن در چارچوب اشکال و نقوشی که حاصلش تباهی و نیستی است... به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش، که نیستی است سرانجام هر کمال که هست.. با این همه جانم همیشه و هرلحظه به غم آغشته است، من در غم غوطهورم آنگونه که مگسی در بستر شیر و شکر، نه میتواند دل بکند نه راه رهایی را میداند، من مرغ شهدخواری هستم که دل گنداب همه چیز این عالم را پژمرده میبیند، من باید به مرتبهی ندیدن برسم تا بلکه بی زحمت تماشا، ببینم آنچه احدی نمیخواهد ببیند... حرف حرف گندهای است، خستگی سکوت، صبر، مرتبت نازلی است از مقام سکوت لاهوتیان در اعلی علیین، من که هستم من چه باشم و این قبیل نطق پراکنیها، باید ماند و درد کشید و زخم خورد و زخمه زد بر جان ساز جان، بلکه به نغمه درآمد و شکوفا شد... هر چند امیدی ندارم، هیچ امیدی ندارم، چون افقی در برابرم نمیبینم، هر کس افق ندارد از مه خبر ندارد... آیندهای که بیشتر به سراب میماند تا واقعیّت گذشته، دل سپردنی نیست.. امر متعالی در حضیض وجودم لانه کرده است و من چارهای ندارم جز کنکاش در اعماق تاریک وجودم، چه کسی مرد این راه است، چه کسی میماند خدا داند، مهم آن است که انسان پیوسته باشد و آهسته و باوقار گام بردارد و جز راه هیچ چیز نبیند و خودش باشد و خودش باشد و خودش باشد و دل از همه چیز و همه کس بردارد و قطع تعلّق کند هر چه بیشتر اگر بتواند تا مگر روزی در آینده، جایی در آنسوی زمان برسد به لامکانی که نامش را جز عدّهی معدودی از دردکشیدگان نمیدانند... به هر حال بایست سبک کرد که انفروا خفافا و ثقالا...
- ۹۹/۱۲/۱۵
وبلاگتون عالی بود
امیدوارم موفق باشید