حقّ السکوت
گاهی احساس میکنم که این مچالگیام، این حال بدی که بد است و گاه سر میزند، هیچ جوره به هیچ قسم و نوعی برطرف نخواهد شد و این درد چارهپذیر نیست... نمیدانم هر چه هست از قدرت من خارج است انگار... چندروز پیش این حال برایم حادث شد و با خودم فکر میکردم به این مطلب که خب که چه، من همین هستم که هستم به قول استاد خیابانی، باید نه اینکه بدانم که همیشه میدانستم، باید بپذیرم آنگونه که دیگر هیچ تکاپوی اضافی نکنم بر خلاف توانم برای اصلاح و ساخت خیلی چیزها... گاهی واقعا نمیدانم، نمیشود به کسی چیزی گفت، بعضی حرفها دردها شخصینر و گنگتر از آنند که کسی را بتوانی شریک درشان کنی... گاهی فکر میکنم در یک اتاقکی محبوسم، مانند آنچه در ورزش اسکواش است، هرکاری میکنم به جایی نمیرسد، هر حرفی که میزنم انگار به دیوار زدهام، میخورد چندمتر آنطرفترم و به خودم برمیگردد و من دوباره باید تمام زورم را در بازویم جمع کنم و ضربه محکمتری بزنم حال آنکه میدانم همچنان راه به جایی نخواهد برد... آیا درد کوچک وجود دارد؟ آیادردی که تاب و توانت را میبرد هرچند به زعمت تعریف کلّیاش در یک خط درآید حقیر است؟ آیا انسان از دردحقیر به واقع حقیر میشود و به حساب میآید؟ آیا من حقیرم که اینگونه خودم را شکسته میبینم دربارهی چیزی که میدانم آنقدر بزرگ نیست که امیدم را به زیستن و آینده خراب کند؟ آیا آینده همین امروز نیست که من اینگونه آنرا به غفلت و بطالت گذراندم؟ آیا برای خوب شدن، خوبی کردن، خوبی دیدن انسان باید خودش را در معرض عالم و آدم قرار دهد و کوچک کند؟ و آیا نیازمند محبّت و عشق وقتی نمیبیند صورت عشقی در هیچ جایی و هیچ کسی باید به تکدّی عشق بیفتد؟ باید چه کنم؟ باید سرپوش روی چه بگذارم، باید سرم را به کدام سنگ بزنم که دلم دست از سر وجودم بردارد؟ باید چه کنم که بینیاز از خیلی چیزها حتی چیزهای حیاتی هم چنان سرپا بمانم و استوار، خم به ابرو نیاورم، امیدوار بمانم آنچنان که به حساب گذشته آیندهام را خراب نکنم؟! آیا آرامش از آن زندگان است یا مردگان؟ گمان میکنم تا ابد در التهاب خواهم بود، زیستن یعنی التهابِ بودن؟! خستهام و نمیخواهم بدانم، از طرفی شکلگیری هم چنین مزخرفاتی در ذهنم باز بیشتر بر دردم و این خمودگی سرد و سفید میافزاید... من نمیتوانم تظاهر به خوبی کنم، سعی میکنم خوب باشم ولی آنجایی که نیستم نه تنها به دیگران که به خودم هم نمیتوانم بقبولانم که خوب هستم، اگر خوبم هستم و اگر نه آدمم،..! گمان میکنم سکوت بهتر از بلواست، سکوت بهتر از نشنیده شدن است، سکوت بهتر از غصّه خوردن است ولی سکوت چاهی است که هر آن عمیقتر میشود و تو در ژرفای آن سقوط میکنی آنچنان که هر زمان احتمال دارد صدایت بیشتر در آن بپیچد چون عمیقتر میشود... این حرفها را میزنم که بزنم، حالم خوب نیست امّا صادقانه بگویم بد هم نیست، این حقّ السکوتی است که به سکوت میدهم...
..
آهنگ رندوم: u turn lili
- ۹۹/۱۲/۲۱