ناکوک
یک عکس قدیمی دونفره را با چه شوقی از این آلبوم سوت و کور خودم که یک عکس خوب از خودم در آن نیست بیرون کشیدهام، به خاطر وجودش در عکس و به خاطر حال خوب خودم با یک رباعی که در حین مطالعه شبانگاهی به چشمم آمده در شبکه اجتماعی به اشتراک گذاشتهام، یک کاره میآید میگوید بردار، حالا به هر دلیلی... کل خلاف ما یک نخ سیگار گاه به گاه است، بود، الان که اصلا فرصت عرض اندامی نداریم، تمام دهن کجی ما به زمانه و نهایت مسخرهبازیمان یک نخ سیگار است که ابدا ابایی نداریم از اینکه این و آن و اکبر و اصغر بداند، بداند که بداند، آنوقت... مردهشور این زندگی نکبتی، مردهشور این آزادی عاریتی، و وای به حال رفاقتی که به اندازه جوی ارزش ندارد... هم چنین ضدّحالی در هم چنین شبی، حقّاً که انسان را سیر میکند از وجود داشتن و حضور، این ترس از زیستن که حقّاً زیستن نام دارد به چه ارزد... آنقدر خستهام، نمیدانم، شده است که از فرط دیده نشدن، از فرط حرف برای گفتن داشتن، از فرط احساس تجربه نشده، از فرط زندگی هدر رفته، از فرط شعری که در سینهات دفن میکنی، از فرط خیالی که اصلا نمیگذاری رخ بنمایند، بخواهی نخواهی چه میدانم جایی داد بزنی نه، یک سکوت ممتد داشته باشی که لااقل یکنفر بشنود و هیچکس نشنود... میخواهم همه خوبیها را با همهی خوبان، با همهی آنان که دوستشان دارم و دوست میپندارمشان تجربه کنم ولی هیهات از فاصله و انشقاق این و آن که هیچکس نیست برای من زیر سقفی برود که ارتفاعش تا آسمان فاصلهای به اندازهی نور مهتاب دارد.. هیچکس برای حرف تو تره هم خرد نمیکند.. چه عرض کنم، میدانم از کاه کوه ساختم ولی گاهی میخواهی از یک گردنه بگذری حتّی به غلط، درد فروخفته رو بگویی حتّی با صدایی ناکوک.. کسی دستت را بگیرد بیانتظار جواب...
- ۰۰/۰۱/۱۲