هوا آنقدرها هم سرد نبود
هر کاری میکنیم غیر از زندگی و به هر چیز شبیهیم غیر از زندگان... شب هنگام سرباز خسته و سساع چونان سایهاش آرام گام برمیداشت و وسعت غمهایش را وجب میکرد.. سر پلّهی ورودی خانه نشسته بود، پیرزنی فرتوت و لاغر و کوتاه جثّه که قسمتی از ران پایش از زیر چادر کهنهی خاکستریاش مشهود بود. ناگهان در آن هیاهوی شب که پرنده نیز پر نمیزد، به مجرّد نزدیک شدن سرباز، عزم فریاد و نفرین کرد حال آنکه چهار دست و پا به زمین چسبیده بود: خدا ویران کند این ویرانه کشور را که داد زندگی را از من و ما ستانده است." سرباز قصد نگریستن به او را نداشت امّا ناگهان چیزی درون او جنبید، برگشت و شاید به ادب نیم نگاهی به آن عجوزه کرد. هیبت وارفته و شکستهی پیرزن تمام هیکل ناامید سرباز را فتح کرد، از ترس سر برگرداند، چندقدم برداشت، لرزهای به وجودش فتاد، هوا آنقدرها هم سرد نبود...
- ۰۰/۰۱/۱۷