واژههایی مغلق
من عهد و پیمان با هیچکس نبستم که خود را فدای دنیاطلبی این و آن بکنم... من آرام یافته در فضای خلا، سکوتی بیپایان، دیگر میدانم آن روی سکّه، شلوغی و پلیدی چه شکلی است و دیگر این شلوغی برایم بیاندازه رخوتانگیز است و چیزی که برای تو جذّاب است برای من نه و چیزی که برای تو مهیّج و از خود بیخود کننده برای من چیزی پیش پا افتاده.. آتش بزن هستیات را، اعتقاد نداشتهات را، اعتبارت را حیثیّتت را، تو اصلا چیزی نداشتهای، رها کن چیزی را که نداشتهای و نخواهی داشت، آرامش و بلوا، سکون و هیاهو، لبخند و آغوش، زیبایی شب، روشنی سپیده، خنکای عصر و لذّت حاصل از طلوع آفتاب در وقت ظهر وقتی در حجرهات راضی از تلاشی که داشتهای و تحصیل حلال خودت را باد میزنی، حلالت همهی آنچه نداشتهای، حرامت همهی آنچه داشتهای، همهی اینها بازی است، ادابازی است، شعارزدگی است، هیچ چیز در پس این زندگی نکبتبار نیست، هیچ معنایی هویدا نیست، روز از پی شب، شب از پی روز، راهت را برو، رها کن مرا، بخند، رها کن مرا، بگذار برای تنهایی وقت و نیمهوقت، بدوقتی بیداری شبهایم عقربهها را دنبال کنم و در دوربینها به دنبال زنی مثل تو باشم، همراه مردی یک لاقبا و آسمان جل، بگذار به آن سگ آزاد در پیادهرو غبطه بخورم، بگذار مرگ را در حسرت زیستن به انتظار بنشینم و حال که نمیتوانم از تو دل بکنم از همه کس و همه چیز دل بکنم، بگذار تلافی زمانه را سر خودم درآورم، بگذار روی صندلیام بنشینم و تمام تلاشم باز ماندن پلکهایم به روی سیاهی کتاب باشد، کتابی پر از حرفهای ناگفتهی بیمعنی، زندگیای پر از واژههای مغلق...
- ۰۰/۰۲/۱۷
به هر مکان و زمان سر زدم قرین نسیم
به هر کسی که رسیدیم مبتلای تو بود
گرفت جانب من را دو چشم او اما
گرفت جان که عزیزم! عدم دوای تو بود