بیهودهگویی همیشهگی
هیچ پشتوانهای پشتم احساس نمیکنم، نمیدانم مشکل ما نسل جدید است که محل اتکایی نداریم یا مشکل من یکی است فقط... جز خدایی که واضح نمیبینمش! هست و آنطور که میخواهم نیست! در تمام لحظات تنهایی و استیصال میخوانمش و نمیدانم، تنها یک نور بیرمق ته قلبم مینشیند که مرا از نوع بندگیام شرمنده میکند.. گرفتار بد کثافتخانهای شدهام، بد نامرد عاشقکشی، شدهایم، چه میدانم، تا وقتی از موضوع من نگذرم نمیتوانم دست تنها به ما برسم وقتی هیچ فرد دیگری خودش را به من نزدیک نمیکند.. دورم، از همه کس و همه چیز و هیچ رغبتی به هیچ چیز خاصی ندارم جز اینکه این رنج بیهوده هرروزه پایان یابد و لااقل یک بیهودگی بسیط دوباره به سراغم بیاید، من بیارزش با شمای بیارزش کاری نداشتم و ندارم و نخواهم داشت.. دیگه نمیخوام هیچ بنیبشری را مجاب کنم به لبخند و یا آنکه برای خوشامد تو و او لبخند الکی بزنم.. به این قیافهی جدّی و بیواکنش عادت کن!
- ۰۰/۰۲/۳۱