مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

شاید روزی بیاید

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ

 

 

 تا اطّلاع ثانوی در اینجا چیزی نمی‌نویسم..‌ باید ننویسم، چیزی نگویم، بلکه خلوتهایم عمیقتر، جانم آرامتر شود و بتوانم بهتر با خودم و خیالات آشفته‌ام کنار بیایم.. باید تنهایی را و تنهایی‌ام را نه یکبار که صدبار با خودم دوره کنم و به خودم بقبولانم که سکوت بهترین چیز است.. کلماتی که یکبار برای تولّدشان جانت را گرفته‌اند و یکبار برای نقش بستن همیشگی‌شان.. باید خیلی چیزها را باور کنم من جمله خودم را، باید با خیلی چیزها کنار بیایم من جمله خودم... چه بگویم که خود پیداست، دردآلود است برای کسی مثل من که از نوشتن دست بکشم چون مدّتهاست دستم به خوب نوشتن و از چیزهای خوب نوشتن خیلی به حرکت نمی‌افتد‌. اگر چیزی است حرکت به جلو نیست، تلاش برای اثبات نمردگی است؛ اینکه اندک رمقی هم چنان در تو هست و این دیگر برایم چندان دلخوش کننده و کافی نیست.. فهمیده‌ام که حرکت به میانسالی از کم‌کم فهم پیدا کردن به واژه‌ی سکوت و تنهایی ویژه‌ی هر انسان رقم میخورد، میفهمی که یک سکوت عمیقی تمام کهکشان را فرا گرفته و خیلی از بلواها و دویدن‌ها جز تلاشی نافرجام و مذبوحانه و بچگانه نیست، این درحالی است که انگار خدا به حالتی انسان‌وار (!) جهان را به نظاره نشسته است.. بس است، خود مشخّص است که از چه میگویم و از هیچ میگویم و نمیگویم و نمیگویم و ترجیح میدهم که نگویم.. بس است داد و بیداد کردن بر سر خویش، وقتی باوری نیست، ناباوری‌ای معنی ندارد!... آنقدر خسته‌ام که حال رخنه‌کردن در تنظیمات افکارم را ندارم، اینکه چرخ‌دنده را جلویش را بگیری و حرکتش را وارونه کنی... به کدام سمت میروم، میرویم، حقّا که نمیدانم به چه امیدی زیست میکنیم.. من نگاهم سیاه نیست، خاکستری نیست، من مدّتهاست نگاهم دیگر رنگ ندارد، اگر چیزی هم مشاهده میشود انگار رنگ تصنّعی است که از اعماق وجودم استخراجشان میکنم، از خونم، شیره‌ی جانم و به در و دیوار حرفهای دلم و سرم میزنم... رنگی که فرو میریزد.. من عاشق نوشتنم امّا بگذریم، ایکاش روزی را بیابم، صبحی را در آغوش بکشم که دیگر پس از آن، نه حرفم را اصلاح میکنم، شاید شبی دیگر بیاید که بشود از چیزهای خوب و زیبایی گفت که به ذهن مجسّم شده و جهان ذهن منفک از جهان بیرون نیست.. شاید روزی بیاید که بتوان بی دغدغه و ترس و اضطراب نوشت.. شاید شبی بیاید که اگر خسته هم باشی، لذّت شب نشینی را به خواب بسپاری چون ایمان داری که صبحی نو، دل‌انگیز و روشن سر خواهد رسید که روزت را بسازد و جانت را شیدا کند. شاید...

  • م.پ

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی