آرزو
کنار سطل زباله ایستاد و جرعه پایانی بطری آب را سرکشید. دست راستش را در راستای سطل گرفت و مانند بازیکن حرفهای که بخواهد توپ را مغزی به حلقه بیندازد پرتاب کرد، بومب، تاریکی شب لرزید! خواست به راهش ادامه دهد دوقدم جلوتر نجوایی به گوشش رسید: آقا آقا!" صورتش را برگرداند به چپ و کیسهای زباله را سر کوچه دید، مردی چند قدم پایینتر روی سکوی یک خانه نشسته بود، بهتر بگویم پلاسیده بود: خدا از بزرگی کمت نکنه جوون، یک کمکی به ما بکن!" ببخشید پولی ندارم! این را گفت و یادش آمد یک اسکناس را در جیبش گذاشته بود، بی درنگ از جیبش درآورد به سمت مرد حرکت کرد: بفرمایید!" خدا خیرت بده خدا سلامتی بده خدا خانوادهات را برایت حفظ کند، جوان رو برگرداند تا پیرمرد را بیش از این اندوهگین و شرمنده و به تکلّف درآمده نبیند امّا ناگهان ایستاد و به رسم ادب و هم کلامی انگار بار دیگر رو به او کرد تا گفتهاش را با سکوت محترمانه بشنود و از تنهایی شبانهاش قدری بکاهد! به راستی چه عجلهای بود در رسیدن! وقتی رسیدنی در کار نبود جز در راه ماندنی بیرغبت و بیهدف! تاریکی خانه با خیابان چه فرقی میکند وقتی خورشید به کوچهی ما سری نمیزند! : به هر چی آرزو داری برسی الاهی! این را پیرمرد گفت! پیر کارکشتهای که بهتر میدانست دنیا آرزوکش است و انسان تا انتها نمیفهمد آرزویی در کار نبوده! در دلش نجوا کرد: من که آرزویی ندارم، من هیچ آرزویی ندارم! و خودش را و پیرمرد را به دستان مهربان و عیبپوش شب سپرد، در خلوت ناشکیب کوچهها آرزویی نبود....!
- ۰۰/۰۵/۲۰
جملهای بسیار زیبا در این متن نهفته بود که :
پیر کارکشتهای که بهتر میدانست دنیا آرزوکش است و انسان تا انتها نمیفهمد آرزویی در کار نبوده!
بسیار لذتبخش بود .. سخت است باور کردن اینکه آرزویی از همان ابتدا درکار نبوده .