مجرای نور
در همه این سالها کم و بیش در فشار روحی زیستهام و دریغ از یک گشایش و بهبود جدّی! همه چیز سر نیمچه مجرایی بوده است انگار که صرفا زنده بمانم! یک منفذ کوچک از نور که تنها روز را از شب تمییز دهم... امروز عصر با خودم فکر میکردم که آخر چه؟ چرا اینطور و به کدام سو و کجا ختم خواهد شد این زندگی؟ یک غم عجیب و یک درد جانسوز که کجدار و مریض نفس گیر میشود و بعد لحظاتی جاندار با شعلهای دامنگیر، یک سستی و خستگی که بعید میدانم از کرونا باشد، یک کسالت یک مرگ همیشگی که با من قدم میزند، یک هوشیاری مرموز و احساساتی خالص از هر شادی حواس پرت کنندهای که یادم نرود حال بدم را.. زمانی که شیفت نگهبانی دارم و در پادگان میمانم بارها میشود که فکر میکنم، به این زمانی که یخزده و انگار علایم حیات منجمدشده هیچ نشانهای از خود نمینمایند.. هوا سرد است، پتو به دور خودم میپیچم امّا سرما به استخوان رسیده، حتّی گرمازده هم که میشوی باز به استخوان میرسد، اصلا دوره کار با استخوان داشتن و کارد به اسخوان رساندن است! آه خدا! آه خدا! چه نعمات و امکاناتی، چه فراوانی و نفسهای بیشماری، هرز است؟ به هرزه میرود این عمر یا حاصل زندگی همین مقاومت دربرابر ابتلا و بلاست؟! کلمهای برای بیان احساساتم نمییابم، محرم نمییابم، احساس میکنم آنچه را میخواهم بگویم یا به مجرّد ظاهر شدن حقیر مینماید و تمسخر میشود یا درک نمیشود یا که اعتمادی به آن نمیرود! آه، یک سکوت هرز گنگ، یک تبعید ابدی، این عجز بیهودهی بیمعنی، با خودم فکر کردم که انگار تا ابدالآباد سهم من از زندگی همین است، حال نقش من چیست؟ این چیزی است که وصول به آن و فهمیدنش یک درد مضاعفی است! خوب باید بود هر چند به ظاهر بد بنماییم یا باید خوب نشان داد و در خفا سعی در محو بدیها نمود؟ اصلا چیزی عوض میشود؟ این زندگی از در مهر وارد میشود؟ شک دارم...!
- ۰۰/۰۵/۲۸