به خودت رحم میکنی!؟
حقیقت این است که در بیحوصلهترین نقطهی زندگیام ایستادهام! و متقابلا در مشتاقترین لحظات! چطور ممکن است؟ آیا باید کمی تنفّس بدهم به خودم، کمی فرصت فراغت و برون رفت از فشار، آیا باید کمی به خودم و روح و روانم رحم کنم؟! یا باید سرسختی بیشتر نشان بدهم تا بلکه عاقبت چرخ رخوت فکرم از گل و لای این مسیر نامعلوم منتهی به ناکجاآباد دربیاید؟!.. البتّه که از خوبیهای بزرگ شدن این نیز است که خودت را در مرکز توجّهات و این لنگهی دنیا نمیبینی، از نگاه دیگران دستپاچه نمیشوی و اگر از قضا در پیادهرویی تاریک سکندری خوردی یا در کافهای رمانتیک قطرهای تلخکامی از قهوه به شولای عریانیات چکید، عنان از کف نمینهی و نگاه مضطرب به این و آن نمیاندازی که واویلتا که چگونه قضاوت خواهم شد و در این مسلخ خونین اشتباه در اشتباه چه بلایی به سرم خواهد آمد! کل زندگی تجربهای بیش نیست، اشتباه در اشتباه، حرکت کردن و عقب ماندن، درماندن و گریستن و خندیدن، زندگی دستمایهی تفنّن برای بودن است، چارهای نیست، دیگر به چپ و راستت نگاه نمیکنی، در انتظار هبوط معجزهای نخواهی بود و تنها زمزمهی خاموشت به زیر لب این است که خدا کند در این گذر از خیابان تا آن دکّهی سیگارفروشی خالی از مطبوعات، ماشینی اشتباها تو را زیر نگیرد، همین!...
- ۰۱/۰۱/۲۴