داستان زندگی شیرین
نفسهایم را نمیتوانم هضم کنم، روی سینهام سنگینی میکنند!.. دوست داشتم از نور بگویم و از گذشتن، از امید که دور از دسترس است ولی هست، از آبی آسمان، از عطر خوش یک گل که برای من نیست و در دستان یک کودک دورهگرد است، از اتّفاق خوشی که تا به حال با چشمانم ندیدهام ولی خیالکردنی است، از تکرار صمیمیّت رفاقتهای قدیمی، میدانی همه چیز برایم رنگ باخته، حالم به هم میخورد از این و این و این و اینکه و اینکه و اینکه، حالم به هم میخورد که حال و روزمان این است... تلخ یا شیرین دیگر فرقی نمیکند، کسی شیرین نیست چیزی شیرین نیست... توقّع زیادی است میدانم، زمانه زمانهی عجیبی است، بلوایی در کارم نیست، غصّهخوردنهای ما یواشکی است، سنگین و سرد است پانند دمی که فرو میرود و شکوفه میزند، آرزو امن نیست، انسانها ماندنی نیستند، زندگی و مرگ در دست هم دادهاند تا ما را بکشند...
- ۰۱/۰۱/۲۵