زهر مکرّر
يكشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۰۰ ق.ظ
ذهنم یاریام نمیکند! انگار تمام انرژیام را گذاشتهام در جایی که نمیدانم کجاست! باید قدم اوّل را دوباره بردارم امّا چگونه، ذهنم یاریام نمیکند و تنهایم و خستهام و آنچنان خستهام که خودم هم نمیدانم تاوان کدام پیری را بر دوش میکشم! کاش جرقّهی امیدی بزند، تنها یک نشانه رخ بنماید که بدانم چه باید بکنم! فکرم به جایی نمیرسد، کاش نفس حقی مرا از این لاشهزار مرده نجات میداد، حال که همهی ما خستهایم و درمانده، کاش بیهدفی از آن من نباشد، که زندگی مرگبار و بیمقصود مرگی دمادم است....
- ۰۱/۰۲/۱۱