تشویش
کاش این تشویش همیشگی پایان یابد، هیچ چیز دیگری فعلا نمیخواهم.. اندوه بیحاصل که اصلا نمیدانم که چی، از کلمات پرطمطراق که ردیف میشوند و جز نگاه کردن هیچ غلطی نمیکنند خستهام.. نمیخواهم عمرم را به غصّه خوردن یا آرزو کردن یا طلب چیزی کردن از سر ناچاری بیش از این به باد فنا بدهم.. نمیخواهم حرف دلم را روی دایره بریزم وقتی نگفتنی است و کسی را جز چشم کردن و اف گفتن و سرزنش کردن و نگاه کردن کاری از عهده بیرون نمیآید.. میخواهم ساده بگذرد، بی دردسر، بیغصّه، به فکر کم و زیادش نیستم، رنگی هم نبود سیاه و سفید به دور از تنش و تشویش باشد.. میخواهم خلوت خودم را تنها پر کنم، گوشهای برای خودم بنشینم و کاری به کار هیچ کسی نداشته باشم، این از انزواطلبی نمیآید و نه از فسردگی گر چه نتیجهی همان مسیر باشد، دیگر حوصلهی خودم را هم ندارم چه برسد به رد و قبول دیگری، ایکاش اگر گوشهی کوچک خاطرهی تاریخی کسی هم هستم دیگر نباشم، از یاد همه بروم، واقعا میگویم، اگر من را دوباره در جایی میبینند با خودشان بگویند این غریبه آشنا کیست که نامش را به یاد نمیآورم و بگذرد و بیاعتنا و بینیاز به نگاههای خیره بروند.. حرف من ساده است گر چه پیچیده نشان بدهد، حرفم را بدون استفاده از کلمات مغلق میگویم.. میخواهم هیچ باشم، نه اینکه باشم و هیچ حساب بشوم، میخواهم نباشم نامرئی باشم، کاش بدون استفاده از کلمات منظورم را میتوانستم برسانم! منظورم این نیست، منظورم هیچوقت این نبوده، من اسیر کلمات شدم، برای تفسیر و توضیح خودم به دیگران من بیزبان به چه مشقّتی افتادهام، حقارت اصلی من این است که هر چه بیشتر گفتم فهمیدم عجیبتر و مجهولتر مینمایم، ایکاش زبان به دهن میگرفتم و هیچ نمیگفتم، ایکاش تنهایی خودم را به نادیده انگاشتن این زمانه نمیآلودم، ایکاش بر موضع آرزوهای عجیب خودم پای میفشردم و کبادهزن تنهای گود خودم میشدم، آنوقت اگر کسی میآمد به خواست خودش بود و رفتنش به خواست خودش، ایکاش نظر خودم را جلب میکردم، بر ندیدن و گذشتن استمرار میداشتم و دنبال زندگی نکبت خودم میرفتم! کاش این قلب دردآلودم، این نگاه خمارم را دوا و شربتی بود، من از غصّهای میمیرم که نمیدانم از کجاست، فقدان یک معنای عالی نه چنگ زدن به هر هدف برای گذران زندگی، دنبال پول درآوردن رفتن، من که از ابتدا گفتهام مسیرم آن نیست که دیگران میروند، نخواستن من از بیعرضگی نیست امّا حال وسوسه به جانم چنگ انداخته که نکند بهترین راه همان است که خودم را از آن بر حذر داشتهام، شاید منزلت همین است، چیزی مابین خواستن و نخواستن، سر نخواستن ما دعواست، ماندن و درماندن، کاشکاش کاش چقدر سبک و بیفایده است این کلمات، با خودم حدیث نفس میکنم، به دنبال التیام خودم با خودم حرف میزنم، زبان من خودم زبان خودم را بهتر میفهمم، من خستهام از سکوت از تاریکی جای جای این شهر، میترسم از فردایی که تکرار هرروزه دیروز است، دارم از دست میدهم روزهایم را و نمیدانم به دنبال چه چیز باید بروم تا لااقل بدون تشویش روز را به شب برسانم، بدون سایهی اندوه غریبی که در حوالی من نفس میکشد، تماشاگران و یک سایه بر صحنهی تماشا، خودش را به چه کسی اثبات کند وقتی نمیداند از کجا باید شروع کند چه کلماتی بر زبان بیاورد و کی از صحنه بیرون برود، طفلکی این سایهی بدون تماشاگر!...
- ۰۱/۰۴/۱۹