بیقاعدگی
میدانی که اگر من را از خودت ناامید کنی، مرا بازمیگردانی به اعماق چاهی که بودهام در خلوت پیشین خودم؟! چرا ترجیح میدهم از این بیشتر به کسی دیگر نزدیک نشوم، واضح است که چیزی دیگر تغییر نمیکند، اضافه شدن انسانها از یک سن به بعد چیزی از حقیقت تنهایی انسان کم نمیکند، دیگر خیلی نه بر نزدیکی و نه بر دوری نمیتوان تاکید کرد، هر چه پیش آید را به همان شکل باید بپذیری و فقط بگذری، تمرکز بیش از حد به این شل کردن سفت کردنها نتیجهای جز تنهاتر شدن انسان ندارد! باز شاید در دلت میپرسی چرا به تو نزدیکتر نمیشوم، چون ما انسانها خواه ناخواه و دیر یا زود همدیگر را از هم ناامید میکنیم؛ نمیخواهم ناامیدت کنم و نه میخواهم از اینی که هست ناامیدتر بشوم... کاش از ابتدا ساکت بودم، هیچ چیز هیچ آرزویی به این پررنگی در این روزها در دلم جوانه نمیزند، ایکاش حتّی سلامی به پاسخ نگفته بودم، به هیچکس، از همان ابتدایی که به دنیا آمدم برای نیازهای نیمبندم زیر گریه نمیزدم و دل اطرافیانم را نیز ریش نمیکردم، من از منطق حرف میزنم، من از احساس حرف میزنم حال آنکه این مردم نه در رفتارشان و نه گفتارشان و از آن مهمتر نه در نگاه کردنشان هیچ یک از این دو را دخیل نمیکنند و لازم نمیدانند... زندگی چارچوب مشخّصی ندارد، شاید بهتر است بگویم یک چارچوب دارد و آن بیقاعدگی است، میخواهم بنشینم، بیافسوس و بیهیچ غصّهای و هیچ انتظار و نیازی، میدانم که واقفم به این نکته و حال، میخواهم بدوم راه بروم بیآنکه سری بچرخانم و اخمی و نگاه خیرهای به کسی بکنم، از زردی برگ سر شاخه نرنجم، به بستنی قیفی آویزان از لب و لوچهی پسرک طمع نکنم، به زلف بر باد دختری رها دل نبندم و آزادی خودم را طلب نکنم، میخواهم بروم بیترس از دست دادن و نرسیدن، میخواهم بروم بیتفاوت از بودن و نبودن، خندیدن و گریستن، میخواهم بودنم را به رخ تاریکی شب بکشانم، متواضانه و مردانه آرام و بیلغزش گام بردارم و راه خودم را تنهایی به جستجو برخیزم، بیظلم به این و آن و ترس از عدم همراهی این و آن، نمیخواهم مصلحانه قدم بردارم، میخواهم منصفانه زندگی بکنم همین...!
- ۰۱/۰۴/۲۴