یادداشت شبانه ۳
مصطفی! به من میگی بنویس، من از چی بنویسم؟ میگی از هر چه بنویسی خوب است، بنویس که نوشتن را فرصتی است برای زیستن، آیا زیستن را معنایی مانده است که از آن بنویسم؟ از هجران بنویسم یا وصالی که چون سیمرغ باید در افسانهها تعبیرش کرد؟ از تولّدی دوباره بنویسم یا مرگی که به هر شکل سایهاش را بر ما گسترده است؟! از نفرت بنویسم یا عشق که کالای بیاعتبار و بیارزشی است؟! از دلسردی و تنهایی بنویسم یا دوستی که گمگشتهی دشت حیرانی است؟! میدانی رفیق، ما انسانهای بیچارهای بودیم، ماندیم بین خواستن و نخواستن، ما نسل دلسوختهی سوختهای بودیم که فرصت ندادند چشم از خاک باز کنیم و قدری آسمان را تنفّس کنیم! نه نه، نمیخواهم به سرت غر بزنم، اینکه نمینویسم نه اینکه دغدغهی نوشتن ندارم یا کلمات ته کشیدهاند، نمینویسم چون نمینویسم، یاد گرفتهام که ننویسم، شاید قدری از کلمات گل درشت در پستو بروند و از لغتنامهی واژگانم خط بخورند، شاید باید باور کنم که انسان بودن آنطوری نیست که میپندارم و زندگی از سنخی دیگر است! میدانی خسته شدهام از اینکه بنشینم و برای خودم بنویسم، خسته شدم از لب و دهن شدن برای دیواری که زبانی برای پاسخگویی به من ندارد! میخوابم و اختیاری ندارم و زیست میکنم اگر معنایش همین باشد، صبح و ظهر و شب به چه چیزی بند است نمیدانم! از نامرادی و نامردمی و جفای روزگار دلسرد شدهام و دلگرمیای نمییابم! کاش واقعا همانطور که فکر میکنم بود و نبودم فرق نکند، اینطور لااقل از تکلّف زیستن خودم را رهایی میدهم و از عذاب وجدان بیهوده برای تلف عمر آزاد میشوم! میخواهم آزاد باشم، لااقل در یک چیز کوچک خودم انتخاب بکنم، قدم بردارم بیآنکه ترس از دست دادن خودم را داشته باشم! نمیدانم، موضوع سادهتر از این حرفهاست، نمیخواهم شائبهای پیش بیاید از حرفهایم، حرف من ساده است، گاهی باید بر همین معنا تاکید کنی که مهرهی سربازی بیش نیستی، نمیدانم چه فرقی میکند اصلا که نقشت چیست، دیگر نمیخواهم به این قبیل امور فکر کنم، واقعگرایی به معنای حقیقیاش چارهی من است، شاید همین باشد، آرام، ساکت، بیرویا، بیتکلّف و بیتوقّع و مهربان علیالخصوص با خود، سخت گرفتیم با خودمان چیزی نشد، تنها جان کندنمان سختتر شد، شاید باید پذیرفت که زندگی ایدهآل نیست نه ایدهآل که قابل انتظار و پیشبینی هم نیست، سپر میاندازیم، دشنهای هم جز به پهلو و پشتمان نیست که حاصل دست گل خودمان و دوستدارانمان است، گاهی انسان میخواهد به کسی بگوید دوستت دارم، هیچکس باور نمیکند، چه اشکالی دارد، اصلا این فکر کردنها چیست، این لبخندها، این دودوزدن چشمها، سردی دلها، ناتوانی پاها، آرام باید گرفت، خبری نیست، هیچ کجایی عالم خبری نیست، اگر چیزی در میان باشد چون تیری آتشین از آن سوی عالم به سمتت روانه میشود و درست در قلبت فرود میآید! زندگی مثل خوابی که نمیدانی چه چیزی برایت تدارک دیده و نه بعد از آن میتوانی درست تشخیص دهی چه چیزی را بر سرت آورده، از یادت میبرد که چه کردهای و از یادت میرود که در خواب چه دیدهای! میخواهم کمتر بنویسم، این اعتراض به چیزی نیست، تنها احتراز از زیادهگویی و خطا در گفتار است! کاش راه جبرانی برای اشتباهات آیندهیمان داشتیم، ما که نمیدانیم با آینهی گذشتهیمان چه کردهایم.... در برابر خودم شرمندهام ولی راستش را بخواهید دیگر هیچ چیز آنقدرها هم مهم نیست....
- ۰۱/۰۴/۳۱
👌👏