دغدغهمند کسی نباش!
چه عرض کنیم، زورم نمیرسد به جمع کردن همه، یعنی در توانم نیست شتافتن به سوی کسی که از من گریخته است. چرا من یادی بکنم، چرا دیگران یادی از من نمیکنند؟ همانطور که به دیگران حق میدهم به خودم نیز باید حق بدهم! شاید بهتر باشد آنان که فراموشم کردهاند را سر به سرشان نگذارم، آشنایان قدیمی را چون غریبه بپندارم، چرا باید همیشه گوشه ذهن من این باشد که وظیفه دارم از کسانی یاد کنم که در تاریکترین لحظات تنهایی خودم یادی از من نکردهاند؟ آیا این از ضربهای برمیخیزد که از عشقی ناتمام و یکطرفه کشیدهام؟ از طرفی دیگر میترسم سر زلفی به کسی پیوند بزنم، آن فرد هر کس میخواهد باشد حتّی به ظاهر دوستی قدیمی، احساس تب و حرارت میکنم از این فکر، شاید آنانکه دوست داشتهام هیچوقت ذرّهای دغدغهمند من نبودهاند، ذهنیّتم از دوستی و دوست داشتن ضربه خورده است و هیچ چیزی در این روزها و شبهای سیاه تنهایی دستگیر و یاور من به روشنی نبوده است، نه شکوفایی ناگزیر معرفتی از شکست و نه گلواژهی دعایی و نه تمنّای احساس غزلی و نه لطف گاه به گاه دوستی، هیچ چیز مرا نجات نداده است از این غرقاب، کاش انسان دور خیلی چیزها خط بکشد قبل از آنکه آن چیزها دور هستی او خط بکشند، این ماجرای خودداری نیست ماجرای وحشت است، وحشت از اینکه باید به چیزی برگردم که از آن میگریختهام، باید به خودم بپردازم و همه چیز را به امان خدا بسپارم، از من که در کار خویش ماندهام و درماندهام چه کاری برمیآید، نمیدانم، کاش نقطهی خداحافظی از دلخوری نبود، کاش این روزها از آن من نبود...
- ۰۱/۰۵/۱۵