چرا برای دیگران باید کار رو راحت کنم که منو بشناسن؟ چرا الکی توضیح اضافه بدم، خودم رو در موضع ضعف قرار بدم که با دیگران در شکستگی و اشتباهاتشون که گاه تاوان و تبعاتش رو خود من باید بپردازم همدلی کنم؟ واقعا مسخره است..
- ۰ نظر
- ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۰۰
چرا برای دیگران باید کار رو راحت کنم که منو بشناسن؟ چرا الکی توضیح اضافه بدم، خودم رو در موضع ضعف قرار بدم که با دیگران در شکستگی و اشتباهاتشون که گاه تاوان و تبعاتش رو خود من باید بپردازم همدلی کنم؟ واقعا مسخره است..
تو کوچه پس کوچه خیابون داری راه میری، یکی سمتت میاد پول میخواد، یکی نون میخواد، فعلا به اونجا نرسیدیم، بله داشتم میگفتم یکی تکیه داده به دیوار سر در گریبان، یکی اون گوشه ولو شده خوابیده.. آدم نمیدونه چیکار کنه، همه ناراحت و داغون و تحت فشار، یکی اینطور یکی اونطور، این چه کشوریه که درست کردید آقایون؟ آدم همین زندگی روتین همیشگیش رو نمیتونه ادامه چه برسه بخواد تشکیل خانواده بده، اونوقت میگید چند قلو بزا؟ چخبره، شما هم همینطوری دلخوش و خشک خشک میزایید یا از همون گنجی که روش نشستید و اسمش بیتالماله ارتزاق میکنید؟!... شرم بر شما..
آدمی که ذوقش کور شده، مانند چشمهایه که یه سنگ بزرگ جلوش گذاشتن، چیکار باید بکنه؟ نمیدونم، خیلی حرفها دوست دارم بزنم، از خیلی چیزها، جدای از اینکه کلا حرف زدن فایده نداره و گوش شنوایی نیست، آدمی که ذوقش کور شده اگر بخواد حرف بزنه عین اینه که بیاد همون منفذهای گوشه و کنار سنگ روی چشمه رو گل بگیره! میدونم قاعده اینه که آدم تا مفید نباشه دوستی باهاش هم مفید نیست، آدمی که مفید نباشه مورد محبّت و احترام واقعی خانوادهاش هم نیست! اینطوری آدم نمیتونه خودش رو هم گول بزنه که.. ولش کن! این تلخکامی انگار نتیجه داده، به ثمر نشسته، بی اعتمادی امان از بی اعتمادی! آدم نمیتونه به لبخند هیچکس دلخوش کنه! چقدر همهمون ترسناک شدیم، چقدر شیّاد شدیم، کاش آدم کلا کتوم باشه و سربسته، گاهی از اینکه خیلی وقتا بلد نیستم دروغ بگم و بپیچونم و احساساتم به راحتی قابل تشخیص و ابرازه از خودم بدم میاد! نمیدونم آدمی که ذوقش کور میشه باید چیکار کنه، مضافا اینکه ندونه حقیقتا ذوقی داشته یا نه، ذوقش اصلا ماهیّت خارجی داشته یا نه! بندهی پیر مغانم که لطفش دایم است؟! نه، بندهی هیچکس نیستم، حالا میخوای پیر مغان رو مراد از هر کسی بگیر، من بیکس و کار و تکافتاده خودم رو متعلّق به هیچ حزب و گروهی نمیدونم.. ناراحتم، واقعا ناراحتم، متوقّع نیستم واقعا، حالم خوش نیست، دلم شکسته و از اینکه میفهمم هیچکس جدّی نمیگیره من رو و بطن محبّتهای ظاهری و لطف کردنها رو میبینم حالم بد میشه.. کاش به جای لبخند زدن، دست دوستی دادن لااقل واقعی بودیم، اینطوری برای زورکی کنار هم قدم زدن و سنگین رفتار کردن و سنگینتر شدن از گفتن نگفتهها میتونستیم سر روی شانهی هم بذاریم و یک دل سیر گریه کنیم و خودمون رو تخلیه کنیم...
خدایا، میدانم این فکر نشدنی است ولی دیگر نمیخواهم بیش از این به او فکر کنم!...
از شما چه پنهان میترسم، خیلی میترسم و نمیتوانم به کسی بگویم... کاش دنیا اینقدر برای ما... کاش این زشتیها، این مرگ زشت نبود.. شاید نمیدانم چه بسا... نه نمیخواهم این جملات را بر زبان بیاورم.. مرگ خوب، زندگی زشت!؟ امکان دارد اصلا؟ نمیدانم.. نمیدانم رهایی و آزادی چگونه رقم میخورد.. یاد آن بیت مرگ را دانم ولی.... افتادم ولی چه ربطی دارد! چه کسی دوست ماست.. میخواهم ساده و شفّاف حرف بزنم، یقهی کسی را هم نگرفتهام، نمیخواهم سخنم را به رنگ تظاهر و ریا دربیاورم، نمیخواهم پای استدلالیان چوبی بود را دخیل کنم ولی چرا! چرا و چرا... واقعا چرا.. شاید تنها یک آغوش محبّت آمیز آگاهانهی بی غلّ و غش برای آرام این درد کافی باشد ولی نهایت امر سوال کجا و جواب کجا...
نمیدونم چی باید بگم، زبانم قفله مغزم قفله، گیجم، قابل هضم و باور نیست برام، انگار یه ضربه پتک محکم به مغزم وارد شده، انگار این یه کابوسه که درست نمیفهمم چی به چیه... باورم نمیشه یکی از بچّههای خدمت خود... کرده... خدا صبر بده به خانوادهاش.. یه جوون پرپر بشه اینطور، چه بلایی بالاتر از این.. خدا لعنت کنه از صدر تا ذیل این نظام فاسد آدمکش مستبد.. از وقتی شنیدم خبر رو همه چی برام خاکستریه انگار... یه ماتمی به دلم افتاده بود از ظهر... خدایا به داد ما برس، به داد این مردم برس، به خودت و عزّت و جلالت دستی از آستینی بیرون بیاور و رقم این دفتر پرمغلطه رو به گونهای دیگر رقم بزن.. خدایا، این خدا خدا کردن ما و تو را خواندن ما از استیصال است، به موسی گفتی که اگر فرعون یکبار مرا میخواند جوابش را میدادم، چه رفته است بر ما که هر چه تو را میخوانیم روز به روز در تاریکی و بلا بیشتر فرو میرویم.. ما بدیم ما عنیم چقدر تقاص پس بدهیم برای زندگیای که نکردهایم؟! خدایا این خدا خدا کردن ما تا حدّی است، ما امیدمان به توست و نه خودمان، حالمان را خوش کن، نگذار دیر شود، خیلی خیلی دیر، دست ما کوتاه است، نگذار نرسیم و نفهمیم... خدایا پناه بر تو، میبینی چه بلایی است، میبینی انسان بودن چقدر دشوار و سهمناک است؟! خدایا پناه بر تو از تاریکی و سختی و سردی تاریکی... خدایا صبر بده به قلبهای ما... امیدوارم حال تو خوب باشد دوست جوان مظلومم، باورم نمیشود اینگونه خودت را از بین بردی، اینگونه در هم شکستی؛ آری نهال عمرت هنوز شکوفا نشده بود.. میخواهم برایت گریه کنم، میخواهم برایت زاری کنم زار بزنم و در بیابان تفتیده عزاداری کنم.. چه شد چه شد چه شد.. خدایا صبر بده به قلب دوستانم، به قلب زار و ناتوان و جوان ما، به چه کسی پناه ببریم، یقهی چه کسی را بگیریم.. از تو چه پنهان دیگر ناامیدیم از امیدواری، ناامیدیم از خودمان، دوست جوانم این چه بلایی بود که به سر خودت و ما هوار کردی.. این چه مصیبتی است که اینگونه مرگ دست افشان بر بام خانههای ما به شادی میپردازد... به چه کسی پناه ببریم اگر تو ما را نمیشنوی!... انگار باورم نمیشود، نه دیگر هیچ چیز باورم نمیشود، انگار کابوس زندگی حتمی ماست، تعجّبی ندارد که اینگونه بهتزدهام... به تو گفتم سخت نگیر، به چشمان نگرانت لبخند را هدیه دادم که خودت را نباز، تو مردی مرد راهی، تف به آنان که گفتند مقصودشان از این فلاکتی که ما را دچارش کردهاند مرد شدن ماست... من از تو عذر میخواهم، حالت خوب است؟! حال که این کثافتکدهی دنیا را ترک گفتهای و بر این سیاهی تفو زدهای؟! امیدوارم دیگر بیشرفی نباشد که تو را بازی دهد و با احساساتت و روح لطیف و خاطر نازکت بازی کند... نمیتوانم ببخشم، نمیتوانم هیچکس را من جمله خودم ببخشم، برای این زندگی که میکنم، برای این سکوت، برای این فوران فقر و ذِلّتی که هرروز در کوچه و خیابان میبینم، برای این حقارت و زندگی کوچکی که دچارش هستم و این انزوا نمیتوانم خودم را ببخشم... مرگ پشت مرگ و بلا پشت بلا، دور است که بگویم خدا نظری به ما بکن.. من که باشم که بگویم.. دوست جوان من...
لااقل یه چیزی نشون بده که دلم گرم بشه! به ابراهیم با اون یقینش ملکوت آسمانها و زمین رو نشون دادی، اونوقت به من خنزر پنزری هیچی؟!...
فیلم Mulholland Drive هم رفت جزو فیلمهایی که با دیدنشان تن و بدن آدم حسابی میلرزد! فیلمهایی که نه از حیث نشانههای تصویری ترسناک صرف که از جهت مضمونی که میپردازد و فضایی که میپرورد و معنایی که القا میکند، بیننده را میخکوب میکند! در عین پریشانگویی هدفش مشخّصا پریشانگویی نیست چون حرفی برای گفتن دارد، گرچه به جهت هولناک بودن سبک روایتی که دارد لاجرم ببینده دچار پریشانی ذهن و بهتزدگی میشود! فیلم از جنبهی محتوا فراتر میرود و اشکالات هستیشناسانه و معرفتی را طرح میکند و از محتوا به فرم جدیدی میرسد! قالب فیلم از یکجایی به بعد به گونهای عوض میشود که بیننده را در برابر خود مستاصل میکند و او چارهای ندارد جز همراهی و توجّه بیشتر تا آنجا که انگار خود کاراکترها هم از فضای فیلم به وحشت میافتند، دچار درماندگی و یاس فلسفی میشوند! موسیقی متنی رعبانگیز بالاترین کارکرد خودش را در فیلم دارد! سراسر فیلم آکنده از سمبول و نشانهها و عناصر سورئالیستی است و همهی اینها زمانی بیشتر مشخّص میشود که دو بازیگر اصلی در شبی مهیب به تماشای صحنهی تئاتری عجیب و غریب میروند! مابقی حرفها و قلمبه سلمبه بافتنها بماند برای بعد، در بین فیلمهای مختلفی که دیدم در این مدّت به گمانم این از جمله فیلمهای خاصی بود که لازم دانستم برای خودم در اینجا به یادگار چند خطّی از آن قلمی کنم! گر چه از ژانر وحشت اصولا دل خوشی ندارم و این فیلم نیز جنبههایی از کارکرد ژانر وحشت را داراست و thriller محسوب میشود، با جرات نیز نمیتوانم این فیلم را پیشنهاد کنم، من باب تاثیرگذاری بر روح و روان مخاطب، ولی به اعتراف منتقدان از فیلمهای مورد توجّه و حائر اهمیّت است... تا فیلمهای دیگر بدرود! :)
گاهی گمان میکنم عامل بدبختی خانوادهام من هستم، از همان اوّل وجودم محسوس و نامحسوس، از روی منطق و احساسات همه چیز را خراب کرده است! آدم معصومی نیستم، هیچکس نیست و جای تعجّب نیست ولی عجیب است اینکه گمان کنی همیشهی خدا در حال کلنجار و سگ دو زدن این مطلب بودهای که چه کنی و به وقت انتخاب و عزم و حرکت باز حیرانی نصیبت باشد! نکند نحوست من این شهر را برداشته است، نحوست انزوا و عشقطلبیام، نحوست عدم درک ارزشهای امروزی، نحوست اینکه نمیدانم قصّهی اصلی کجاست، اگر نمیدانم چرا آنانکه باید میگفتند نگفتند و چرا کسی اصلا تفقّدی نکرد و نمیکند، مگر گناه بودن من عظیمتر از دیگران است! اصلا این چه زمانهای است که ما در آن زیست میکنیم؟ اصلا شد یک اتّفاق خوب به نفع ما رقم بخورد؟ چیزی برای خاطرجمع شدن و وحدت و ازدیاد رافت بین قلوب، اصلا صلح در این جهان جایی دارد، امید محلّ از اعراب دارد در این املای پرغلط؟! هر چه بود و به سرمان آمد و هر چه هست و به سرمان خواهد آمد یکچیز را ولی میدانم، من نوعی در این جایگاهی که ایستادهام تنها یکچیز را در زندگیام خالی میبینم و آن روح زندگی است، چیزی نه بیشتر و نه کمتر! اگر زندگیای وجود نداشته باشد اصولا بستری برای طرح خیلی سوالهای بزرگتر باقی نخواهد ماند، وقتی دغدغه نان شد حرف از حقیقت هستی گران شد! و اینکه هم چنان پیش میرویم برای درک و کشف اینکه که هستیم و چه میکنیم، باقی دلخوشیای بود برای ادامه دادن که قسمتمان نبود!...