و إنی لاستغفر الله کثیراً ممّا ضَیَّعتُ شطراً من عمری فی کشک...
- ۰ نظر
- ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۰
و إنی لاستغفر الله کثیراً ممّا ضَیَّعتُ شطراً من عمری فی کشک...
ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر!...
خودت بازی رو جلو ببر، با قواعد خودت بازی کن و دل از همراهی این و آن جدا کن... به صورت کامل تنهاییات را بپذیر و تواناییات را بشناس وانگهی قدم را آهسته بردار در راه! اگر چراغی نیست، اگر شمعی نیست، اگر روشنی ماه دلافروز و خورشید جانسوزی نیست، تو مقصد را رها کن و قدمهایت را بشمار و ردّپای بعدیات که هنوز بر خاک تفتیدهی ادراکت نقش نبسته را تخیّل کن!... دل از آرمان و آرزو رها کن، از خیال دوری کن و خودت را در آینه درست و راست، چشم در چشم تماشا کن! اگر هیچ را خوب بنگری همه چیز عین مرادت میشود!...
برای سال جدید اگر تنها یکچیز را آویزهی گوش خودت بکنی کفایت میکند: "خودت را برای کسی که اهمیّت نمیدهد _یا حتّی کم اهمیّت میدهد و یا حتّی کمتر از آن حدّی که تو اهمیّت میدهی اهمیّت میدهد_ خرج نکن"...
لذّتی خواهم که بی سبک سنگین کردن و چالش و با وجود خستگی به آن بتوان رسید...! من خستهام...
حقیقت اینه در کل اوضاع خوبه، راکد هست یه کم، باتلاقی هست یه کم ولی قابل تحمّله، لااقل به مرحلهی کمی عادی شدن رسیده، چیزی که هست اینه که من امیدی به خودم ندارم، مثل کسیام که بلانسبت روی ویلچر نشسته باشه و زل زده باشه به حیاط خونه بغلی و بلبل خرماییهای روی چنارش رو بشمره، راضی و خشنوده از این چیزای دیدنی کوچیک، یعنی چارهای نداره جز رضایت برای ادامه دادن ولی یجوریه انگار اون ته تهای ذهنش یکی میگه این غایت تو نیست، اینجا چیکار میکنی پاشو با پاهای خودت قدم بزن و دست بزن به سر هر شاخه! از بس آدم یه وقتایی فکر میکنه فکرش قد نمیده، بیشتر هوای دلش متشنّج میشه... انسان باش و انسانی رفتار کن! این کتابه میگه! حقیقت رو میگه فکر کنم، بدیهیه که اینطور باید باشه ولی چطور؟! فکر کردن انسانی نیست؟ تو باتلاق دست و پا زدن چی؟!..
متنهای منتشرنشده ۱۴۰۰:
یک لحظه میان این سکوت ممتد، گمان میکنم به حقیقت تنهایی رسیدهام، از اینکه هیچوقت این تنهابودنم با آمدن و رفتن هیچ آدمی پر نخواهد شد، از این فکر ته دلم فروریخته امّا همزمان طمانینهای هم پیدا کردهام، هیچ اصراری برای همصحبتی با کسانی که یکزمان میشناختم نداشته باشم، تا آنجا که میتوانم هیچ انتظار از رفتار بعدی هیچ کس به روش استقرای رفتارهای گذشتهاش نداشته باشم و از همه مهمتر تا آنجا که میتوانم خوبی را در لحظه نگه دارم تا نه کسی را متوقّع کنم و نه خودم را زیر بار مسئولیّت قرار دهم...! به هر حال این حالتی است که بدان دچارم و از آنجایی که نه دیگر برایم مهم است چندان که دیگران چه فکری میکنند و نه آنقدر دیگر حوصلهای خلق یک رفتار متهوّرانه را از خودم دارم، گمان میکنم به یک بیدست و پا شدن عجیب در برابر زمان دچار شدهام و همین باعث میشود نسبت به آیندهای که قرار است شبیه امروز و بدتر از امروز باشد احساس ترس کنم و از این آشفتگی و این عدم اطمینان و هدررفتگی و هدر دادن هر ثانیه سخت و سهل نگرانم و نگرانم و اعصابی که خرد است و میدونی بذار خودمونی بهت بگم هر چند این معنایی نیست که میخواهم منتقل کنم ولی واقعا همه چی به طور خاصی چرت و مسخره است، سخت است گفتن این مساله وقتی فرصت ابراز این معنا را نداشتهای بدون هیچ قضاوت و برچسب زدن از جانب خودت و دیگران، خستهتر از اینیم که برای هم کاری کنیم، نه؟ اینطور نیست؟ خستهتر از اینیم که جایی را برای کسی دیگر باز کنیم، در بستر مکدّرمان آرمیدهایم و به ایستادن بعد از مرگ امشبمان فکر میکنیم، اینکه صبحانه را چه کار کنیم، مصیبت کار را چه کنیم و چگونه از خستگی عصر به آغوش خواب نرویم آنگونه که چشم باز کنیم و ببینیم چقدر زود شب شده است و دوباره چقدر همه چیز به نرسیدن و نشدن مایل شده! میدانی، خستگی هست و همزمان میتواند نباشد، این خیلی عجیب و غریب و مسخره است، از شعر سعدی سهل و ممتنعتر است، یکجور غریب دیرآشنا که حال میبینی همیشه با تو بوده است! حقیقتا خستهام از نگفتن و ننوشتنی که میدانم اگر نبود هم اتّفاقی نمیفتاد، در کل فرقی نمیکند، انگار این نقص به تو برمیگردد، اسم جنگ رویش است ولی جنگ را تک تک سربازان شکل میدهند، وقتی تیر به مغزت اصابت میکند دیگر فرقی ندارد تانک از رویت عبور کند یا نه، دیگر برای تو تفاوتی ایجاد نمیکند که دشمن در پیش پایت به زمین بیفتد، چه کسی شکست بخورد یا پیروز شود! دچار درد افسردگیای هستیم که این جامعهی لعنتی به سرمان هوار میکند، ما دشمن چه چیزی هستیم جز خودمان، من باید با شب سنگم را وا بکنم تا نعمت روز نو را از دست ندهم! بیهوده است این حرفها، کسی پذیرای من نیست و نه من خالی شدن را بلدم، مزخرف است، این کلمات به درد من نمیخورد، درد مرا نمیگویند، من آنقدر مظلوم و متروکم که کلماتم نیز راه خودشان را میروند، کاش کمی بیشتر شبیه زندگان باشم حال که نمردهام!.... این تنها نجوایی میان سکوتی ممتد... پریشانم و برای کسی مهم نیست، حتّی برای خودم!...
متنهای منتشرنشده ۱۴۰۰:
خرّم آنروز کزین منزل ویران بروم! فقط رفتن، وز پی و می هم نخواستیم!.. این چه بلیّهای است که بر خودم تحمیل میکنم که ننویسم؟! خب چی میشه مگه؟ خرابتر از این؟ گفتیم و افاقه نکرد، شنیده نشد، فهمیده نشد، خب امر غیبی که به طریق اولی اینگونه خواهد بود! خب، پس اگر مینویسی برای خودت، نمینویسی برای خودت، مزخرف نگو ولی خب بنویسی و ننویسی علی السویه است، اصولا اتّفاقی نیفتاده و نخواهد افتاد و اگر بخواهد بیفتد از تو اجازه نخواهد گرفت، درد هم با لالمانی گرفتن رفع نمیشود، اگر این شهامت را داری که بیشتر و بیشتر از اذیّتت نسبت به دیگران بکاهی خب آفرین به تو، ولی بالاخره یکجایی باید با خودت سنگت را وابکنی مگر غیر از این است؟ یکجایی باید کلمات سقط شده را دفن کنی، یکجایی سکوتی که هذیانزاست را نفله کنی! بنویس این نقش ماند از قلمت یادگار عمر برای تو نیست ولی چاره چیست، اگر میگویی ریدم به این زندگی این احساس و حالت یک آن توست تفکّر و هدف و ایدهآل تو که نیست! ذاتا انسان با امید زنده است، این میخواهد موهوم باشد یا معیّن، همینکه آدمی بلند میشود میرود یه لیوان آب پر میکند و میآشامد یعنی بالاخره به بقای خودش اهمیّت میدهد وگرنه که جایش در دارالمجانین است و بیمارستان که به زور سرم و قطره چکان غذا بهش بدهند که... پس لا خوف علیهم و لا هم یحزنون آنانکه میاندیشند و صادقانه میگویند و عمل میکنند... پس اگر گفتی ریدم به این زندگی به خودت مربوط است ولی اگر به جهت فشارها و خستگیها شنیدی که دیگری به دیگری گفت ننتو فلان، این خاک بر سری است این ذلّت است! اگر خرابی برای خودت، اگر آبادی نه فقط برای خودت،...
گاهی نمیخوام روی نکبت هیچکسی رو ببینم.. میخوام توی سکوت و تاریکی فرو برم.. امشب از اون شباست، خستهام خسته... خستهام از همگی، میخوام دل ببرم از همه چی...
گاهی از اینکه فکرم از بعضی چیزها و مسائل خلاصی نداره میخوام خودم رو خلاص کنم.. اینجا چاه من است، چاه تنهایی و غربت من است، چاه فریاد بدبختی و پرسش من است...
خانواده میگویند روزهای منتهی به عید را مرخصی بگیر تا یک سمتی برویم، میتوانم حقم است البته اگر بدهند ولی من میخواهم این روزها را بمیرم، من نمیخواهم مرخصی بگیرم میخواهم این روزها را وقت مردن بگیرم!.. کسی باورش نمیشود حال من خوب است یا حتّی بد، شاید بیتاثیر نیست که در دوران ناباوری به سر میبریم ولی من تنها عاجزم، با تمام وجود عاجزم، با تمام وجودی که دارم و میتوانم ورود کنم در بودن عاجزم در بودن!..