مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

 

 

سوره مبارکه مریم آیه 52:
ونادیناه من جانب الطور الایمن وقربناه نجیا
و از جانب راست طور، او را ندا دادیم، و در حالى که با وى راز گفتیم او را به خود نزدیک ساختیم.

حتّی خدا هم ما رو اینطور دوست نداره!..

 

 

هوا عالی بود امروز (الکی میگم، تخمی بود، ناشکری نکنم، متوسّط رو به یجوری بود! :) گاهی مثل ساعت هفت و سی و پنج دقیقه امروز و شبی به سرم میزند که کاش در این جبر جغرافیایی نبودیم! کاش برای هر چیزی مردّد نبودیم، ترس از تجربه، ترس از اشتباه، ترس از گناه، خطا، راه بی بازگشت، آبرو، محذوریّت، ممنوعیّت، تهدید، فشار، بعدش که چی، از هزار سو و این و آن و همه..! کاش ذرّه‌ای پوزیتیویست بودیم! نمیدونم عقل من قد نمیده، منظورم اینه که بعدش که چی یا چی که چی؟! آنقدر آهسته و بایسته راه رفتیم که در تنهایی‌مان لمیدیم! کاش یک ذرّه در حوزه‌ی تصمیمات شخصی‌مان خودخواه‌تر بودیم! من تصوّرم این است خیلی از خوب بودنها و خودمان را به خوبی زدنها و تظاهرهایمان نیز، احترامهایمان نیز جدا از اینکه از روی تعارف است، هم باعث معذّب شدن خودمان میشود و هم ظلم به طرف مقابل! چرا حرف نمیزنیم؟ اگر من از تو، تو از من خوشت نمی‌آید خب تکلیف مرا مشخّص کن چرا نادیده‌ام می‌گیری؟! چرا حرفت را سرراست نمیزنی؟! اگر صدبار به تو گفتم دوستت دارم، اگر به صدروش سامورایی خودم را نمودم که به تو اثبات کنم دوستت دارم و ذرّه‌ای در تو راه نیافتم، راه دستیابی به تو را بلد نبودم یا کلّا نابلد بودم و هرچه، خب تو هزار بار بگو ممنون ولی من دوستت ندارم، ممنون ولی این نتیجه نداره، ممنون ولی من هیچ زمان دوستت نداشته‌ام، یا داشته‌ام و احترام و محبّت من به تو آنطور نیست که بخواهم ذرّه ذرّه از زندگی‌ام را لحظاتم را خوشی و ناخوشی‌ام را با تو تقسیم کنم! این را بدان و بفهم و بگذار تنها دوست بمانیم، دوستان که برای هم احترام و محبّت قائلند و بهترینها را برای هم آرزو میکنند و حتّی المقدور در جهت خیر و کمک به یکدیگر هم برمی‌آیند!.. یا نه چه اشکالی دارد، بیا بهتر همدیگر را بشناسیم، بیا چند قدم با هم بزنیم، از این هزار شب تنهایی و در خلوت خزیدگی، از این تنهایی‌ای که بهمان تحمیل میشود، بیا یکدمی با هم باشیم و تنها باشیم، شاید تجربه‌ی بدی نشد!.. نمیدانم، شاید اینها مزخرفاتی است که میگویم، شاید بدیهیّاتی است که همه میدانند و خیلی‌ها هم بدان عمل میکنند! ولی لااقل من می‌دانم که هوای دلم ابری است و مدام در پی هر قدمم نگاهی هم به آسمان دلم می‌اندازم بلکه خورشید لحظه‌ای روی گرمش را به من نشان بدهد!... میدونی، حرفم اینه که نگرانی برای چی، بسه دل‌نگرانی! شاید قبلا اگر به این موضوع فکر میکردم به این شدّت و لحن هم چنین حرفی برنمیخوردم، نه اینکه مخالف بودم ولی معتقد نبودم، ولی حالا تصوّرم این است که خب آدمی هر قدمی هم که بردارد باز یک تجربه است و احتمال خطا و اشتباه در آن خیلی است، نکته مهم این است که یک، آگاهی‌ات و آنچه درست میدانی را و مطمئنی صددرصد نادیده نگیری، یکسری اصول کلّی نه اینکه حواشی بر متن غالب بشه، دو، با چشم باز حرکت کنی، سه، در برابر تصمیماتت تعصّب نداشته باشی، یعنی نگی چون من کردم پس حتما درسته، چهار، نیّتت خیرخواهانه باشه، دنبال شر برای خودت و بقیّه نباشی، یعنی فشار زندگی کصخلت نکرده باشه بگی خب پس حالا نوبت منه از بقیّه کلاهبرداری کنم، دروغ بگم حق بقیّه رو تضییع کنم و فلان و بهمان که در اینصورت باید دست و پات رو ببندی تا اطّلاع ثانوی یه گوشه بخزی! ببین من با حرف اون بنده خدا که میگه زندگی کردم خب به غلط موافق نیستما، زاویه‌ی نگاه من فرق میکنه، قرار نیست لاط بازی و قاط زنی بکنیم! قراره تا اونجا که میتونیم نترسیم و نگران نباشیم، فقط همین!... هوا بد نیست، حال آدما بده!..

 

 

دوست دارم فعّال باشم، جایی داد و دهش داشته باشم، مفید فایده باشم چیزی بیاموزم، امّا کجا نمیدانم...!

 

"حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس!"..

 

امروز هواگرم بود، آنقدر که احساس کردم اینکه آقای سلمانی میگفت موهایت مثل این استکه سوخته حقیقت دارد! همین در جاده میرفتیم و مغزم داشت میپخت، فرزاد برایم پادکستی فرستاد؛ بی‌وقفه گوش دادم، هم جالب بود و میشد همزاد‌پنداری کرد و هم برای من هم این ارتباط با موسیقی و خاطراتی که دارم وجود دارد...

گاهی سکوت عافیت‌طلبی است، از روی مصلحت شخصی است، منفعت‌طلبی است، از روی ترس است، از روی دنیاطلبی و حفظ آبرو و تشخّص حبابی‌ای است که برای خودمان قائلیم و گمان میکنیم دیگران نیز نسبت به ما دارند!.. در این لحظات لب به سخن باز کردن و دهان گشودن شجاعانه و در حکم یک قیام مسلّحانه است!... من گاهی شجاع میشوم، گاهی این خصلت را دارم که خودم را بالکل فدا کنم، برای چیزی کسی و امان از اینکه تو خودت را به تاب و تب بزنی و ببینی آنطور که فکر میکردی موضوع جدّی نبوده و نتیجه‌ای نه برای تو که برای هیچکسی نداشته... 

 

 

 چیزی درون من گم شده است که به این زودی‌ها پیدا نمیشود..!

محبوب من! یاد شما بودن دلم را می‌شکند، بند نمیخورد این چینی بی‌ارزش!..

به قول عراقی، جرمم این دان که ز جان دوستت می‌دارم! محبوب من! یاد شما افتادن یعنی فقدان بزرگ، اندوه شب، حسرت صبح!... من بریده‌ام، من خسته‌ام...

 

امروز لباس گرم پوشیدم تا بدنم را گرم کنم؛ ولی دلم هم‌چنان سرد است! ترجیح میدهم در گوشه‌ای همچنان بخزم و کسی را نبینم!...

اگر حضرات از یکچیز منزجرید من از ده چیز منزجرم! بخواهم بگویم از چه و چه و شرح دهم کار به درازا میکشد! و از آنجایی که نمیتوانی این حجم حجیم از انزجار را به زبان آوری، بهتر است از کلمات و جملات کلیشه‌ای و خودتبرئه‌کن احتراز کنی! فقط یک عبارت کوتاه، من منزجرم!...

 

برف می‌بارد ولی جان ندارد، جان من دیگر جان ندارد!... چگونه میتوانم نگاهم را، این معنای نگاهم را بنویسم؛ هیچ، حرف خاصی برای گفتن ندارم، گوش شنوایی نیز برای شنفتن... نگاهم را کسی نمیخواند، در تاریکی قایم میشوم...

 

امروز هوا نه چندان سرد و نه چندان گرم، بلکه تا حدودی معتدل بود! بیشتر در حال و هوای خودم بودم و آنجا که نبودم سعی کردم که سخت نگیرم و راحت‌تر با قضایا کنار بیایم که راهگشا هم بود! حال که می‌نویسم امّا حالت خوبی ندارم، صبح هم که از خواب بیدار شدم همینگونه بودم، حالت از خود بیخودی که نمیدانی از کجا می‌آید و یا چطور باید با آن کنار بیایی! مجبوری نادیده بگیری ولی نمیشود، احساس لعنتی‌ای که انگشت روی نقاط حسّاس می‌گذارد، تا آنجا که تو را در حقیقت زندگی دچار چالش کند و گوشه ذهنت بلوایی درست کند که آخرش که چه، آخرش چه چیزی است، تو کجا هستی و هزار سوال خوانده و ناخوانده که چه و کجا و چرا! استغفار میکنم از چیزهایی که شنیده‌ام امروز، کاش به قول گفتنی ما شریفتر به هم نگاه میکردیم و احترام بزرگترها را نگه میداشتیم! از این وضع بلاتکلیفی خسته‌ام، از بعضی از دوستان دلگیرم و با خودم شرط کرده‌ام که تا قدمی به سویم برندارند دیگر یادی از ایشان نخواهم کرد! کاری به کارشان نخواهم داشت، انگار نه انگار اصلا وجود داشته‌ام! اصلا چه فرقی میکند باشم هم!.. جمله‌ی طلایی‌ای که امروز به آن برخوردم و بیربط به این معنا نیست: آنها که برای از دست ندادنت تقلّایی نمی‌کنند، احتمالا هیچوقت دوستت نداشته‌اند! (احتمالا را خودم اضافه میکنم، از روی احتیاط! درحالیکه نوشته بود، "هرگز" تو را دوست نداشته‌اند!)... هرچند روزگار راحت نمیگذرد، روز و شبم به هم متّصل است و به نوعی مسلوب‌الارادگی و بردگی نام خوبی است بر این روزهایم امّا احساس حیف نون بودن میکنم! می‌دانم که هیچ شرایطی توجیه خوبی برای توقّف نیست امّا من حقیقتا خسته‌ام و امیدی ابدا به چیزی ندارم که بخواهم تحرّکی برای رسیدن به آن در خودم ایجاد کنم، دلسردم، در یک کلمه دلسردم دلسرد.. جالب اینجاست و جای عجب اینجاست که حتّی از شکوفه‌ی هر گل امیدی هم به نوعی می‌ترسم و دلم میخواهد تا آنجا که میشود فرار کنم و اجتناب کنم از دیدن هر صبح کاذبی، انگار که فهمم شده باشد حقیقت بالا و پایین زندگی همین چیزی است که به آن دچار شده‌ام، از دست دادن و احساس از دست دادن!... بودن با من سم است، میدانم چرا خیلی‌ها دورم زده‌اند و فراموشم کرده‌اند و میدانم تا چه اندازه دل چرکینم از خیلی چیزها و نگرانی این روزهایم تنها اطرافیانم هستند، من به کسی نیاز ندارم، جز خدا چشم امیدی به کسی ندارم و جز به اندک به چیزی بیشتر از این دنیا چشم ندارم، دروغ نمیگویم، همه‌ی اینها هست و ترسی از رفتن نیست با اینحال همچنان دلم راضی نیست و خوشدل نیستم...! وقتی کسی را دوست داری و او نه تنها التفاتی نمیکند که حتّی به چپش هم نمی‌گیرد میشود این! ما آدمها بازیچه‌ی احساسات و دودوتا چهارتا کردنهای بچّگانه‌ی‌مان هستیم، خودمان را گول میزنیم که فلان و بهمان است، درحالیکه زندگی در ذات خودش هیچ چیز ویژه‌ای برایمان تدارک ندیده است و شاید وقتی این را بفهمیم دست به ویژه بودن و کارهای خارق العاده بزنیم که فلسفه‌ی شخصی‌مان است! آخرش میشود اینکه برای ارضای گرسنگی‌مان کاسه‌ی دریوزگی به سوی هر بی سر و پایی بگیریم و در سطل زباله‌ها دست به اکتشاف میزنیم و برای یک پلّه بالاتر ایستادن زمین را با زمان به آسمان می‌دوزیم تا دوثانیه ناممان پررنگ‌تر و درخشنده‌تر بر تارک زبانهای سرخ این مارهای چنبره‌زده‌ی حسود اینجا و آنجا برده شود! حاشا و کلّا از این حماقت و سادگی! فلان کسک فلان گفت، به جهنّم که گفت، فلان کسک بهمان کرد، به نار صقر که کرد، گه خورد، وقتی هیچکس در جای خودش نیست و تاج و عمامه کارشان یکیست، وطن و غربت زهرش یکیست، مرگ و حیات ثمره‌اش یکیست، من یکی ریدم به سر قبر، لااله‌الا‌الله، میخواهم بگویم از آدم ابوالبشر تا حالا که احتراز میکنم از این جسارت! خاک بر سر چون تویی و چون منی که به یاد نمی‌آوریم کجا بودیم و به کجا خواهیم رفت...

 

 

امروز خبر خاصی نبود، به چندتا از دوستانم زنگ زدم که حالشان را بپرسم که البته بیشترشان برنداشتند، احساس خوبی است شنیدن صدای کسانی که دوستشان داری آنهم بعد از مدّتها فترت، با خودم فکر میکردم شاید واقعا قسمتی از درد من همین مهجوریّت از دوستانم است، گرچه تنهایی فواید بزرگ و درسهای زیادی برایم داشته است...! قدری خلوت داشتم برای خودم و یک فیلم نه چندان خوب و متوسّط دیدم و به فردایم فکر کردم که آغاز جدیدی از گرفتاری است ولی با این وجود امروز نسبتا آرامتر از همیشه بودم، خدا را شکر میگویم... هوا سرد بود ولی من گاهی گرم بودم و نفهمیدم، به واسطه پستی در اینستا قسمتی از آهنگ دل به دل طلیسچی به گوشم خورد، کاملش را در اینترنت زدم گوش دادم، حسّ خاصی داشت برایم، مرا یاد کسی انداخت انگار، مرا یاد کسی که نمی‌شناسم!.. میدانم هوای امروز بهتر از فرداست ولی این دست من نیست، چاره چیست، ساکت می‌مانم و در خلوت خودم فردا را به انتظار می‌نشینم، با روح گذشته‌ای که احاطه‌ام کرده است... 

 

 

هوا امروز سرد بود. صبحی مجبور شدم بعد از چندروز خانه نشینی به خاطر ویروسی نامعلوم بیرون بروم که به در بسته خوردم و سریع با ماشین و گامهای پیاده خودم را به خانه رساندم. دست و پایم هم چنان سرد است، از خستگی و سرمایی که به بدنم زده شد! نمیخواهم بگویم روز بدی بود، امّا هر چه به روزهایی که خواهند آمد فکر میکنم شیرینی اندک خیالی که آسوده بود در فراق سربازی، در دهانم گس میشود! زندگی من درست مانند خرمالوست، هرچقدر هم شیرین شود باز تلخی خاصی در انتهایش مذاقم را تلخ میکند، تلخی نه خواستنی که گاهی بایستنی!