نه خبر نه خبر، واقعا نه خبر بالام جان!.. رکود بزرگ یعنی این!..جز ترس، استرس، تشویش، نامعلوم بودن و سرد و ساکت بودن همه چیز.. با هواشناسی هرروزه ما همراه باشید!..
- ۰ نظر
- ۰۸ دی ۰۰ ، ۲۳:۰۰
نه خبر نه خبر، واقعا نه خبر بالام جان!.. رکود بزرگ یعنی این!..جز ترس، استرس، تشویش، نامعلوم بودن و سرد و ساکت بودن همه چیز.. با هواشناسی هرروزه ما همراه باشید!..
دریغ از یک چیز کوچک خوشایند! برای فرصت استراحت هم باید حتما بیمار شوی!.. هیچوقت فکر نمیکردم به این وضع اسفبار روحی و بیانگیزگی برسم و نه تنها کک خودم که کک هیچکس هم نگزد! شاید از اینکه خودم در یک خمار عمیق گیر کردهام بیشتر متعجّب باشم، با اینحال هیچ فرصت جدید و تجربهی سازندهای رخ نخواهد داد، حال تو میخواهی ترجیعوار تکرار کن که از پس ویرانی آبادی برمیآید، مزخرف است..! این جملات مانند این است که بالای گور خودت بایستی و برای خودت فاتحه قرائت کنی و ایضا خودت را به باد شماتت بگیری که چرا خوب نزیستهای!! هیچکس این تصویر را درک نمیکند و نهایتا شاید از سر عدم درک لبخندی به کنج لبانش بنشیند و نگاهی عاقل اندر سفیه بندازد که وات د فاز؟ آری، وات د فاز حکیم فرزانه، ریدم سر قبرت!...
و میرسی به اینکه خودت را به خاطر چیزهایی سرزنش کردهای که در دیگران هم وجود دارد و آنها نه تنها خللی درشان به وجود نمیآید که با پررویی و وقاحت تمام به عنوان امتیاز از این چیزها استفاده میکنند! و میبینی طوری اعمال دیگران را توجیه کردهای که حتّی اگر خودشان هم بدانند خندهیشان میگیرد! خودت را فراموش کردهای حال آنکه دیگران فراموشت کردهاند! رها کن گذشته را..
به خندهی دوروزهی این و آن نه تنها غبطه و حسادت نمیبرم که اصلا اعتنایی ندارم... ما کجاییم در این بحر تعمّق تو کجا...
لیاقت هیچ چیز را نداری، لیاقت زندگی، نفس کشیدن حتّی... خستهام، گمان میکنم به نقطه آخر راه رسیدهام و بی حرکت و ترسی روی سنگی نشستهام، تنها برای خودم و نگاهم را به هیچ جا دوختهام و قلّاب فکرم را به خودم چسباندهام، خیالم به خودم نگاه میکند و فکرم مرا برانداز میکند، رفیق تو کیستی؟ هر سه در سکوت کنار هم نشستهایم و به هیچ جا نگاه میکنیم در حالیکه بازویمان را به زانویمان تکیه دادهایم، دوشادوش.. خیالم گاهی کامی از سیگار میگیرد و فکرم با انگشتانش ور میرود و من سرم را میان دو کف دستم گرفتهام و غصّه میخورم؛ به من نگاه میکند خیالم و بعد نگاهش را به افق میدوزد!...
با هیچکس سنخیّتی ندارم، حوصلهی هیچکس را ندارم، میخواهم تنها باشم...!
بیزارم از همه چیز و همه کس!...فاصلهی باریکی است بین بیزاری و تنفّر!
آدم باید کسی را دوست بدارد که سرش به تنش بیارزد؛ قدر محبّت بشناسد، دوست داشتنت را اهمیّت بدهد و تو را متقابلا دوست بدارد؛ برای خودش شخصیّت قائل باشد و برای تو نیز؛ آدم باید کسی را دوست بدارد نه از سر تفنّن و نه از روی امتحان! دوستی برای گذران چندروز نیست، دوستی گرچه چندروزه هم باشد آثارش یک عمر با تو قدم میزند... برای همین سعی میکنم من بعد دیگر هر کسی را دوست ندارم و دوست نپندارم، از یاد ببرم چه کسانی را دوست داشتهام که اثرات مخرّبی بر روح و قلبم گذاشتهاند و مرا تنهاتر کردهاند، از هر کسی انتظار دوستی نداشته باشم و در نهایت تا مطمئن نیستم از عهدهی دوستی بر میآیم یا نه به کسی لبخند نزنم، دیگران را در محذوریّت قرار ندهم و به کسی جفا نکنم...
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش، آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت...
به چه زبانی باید بگوییم که ما زخم خوردهایم، از نگاه شما، تکلّم ناشیانه شما، قدمهای خودخواهانه شما؟ به چه زبانی باید گفت که ناامیدیم از وفا و دوستی شما؟ از وعدهی ما شدن شما، از تکرار دروغ ما بودن شما؟ به چه بیانی باید گفت که خستهایم از پوچیای که دستان نامهربان شما به ما هدیه کرد؟ خستهایم، به چه زبانی باید گفت که بریدهایم دل از نخ بادبادکهای رویا، دست شستهایم از حبابهای توخالی مهر، سرد و منجمد مبهوت بازی ریاکارانهی شما خستهایم از دویدن در پی سراب عشق، تشنه و حیران ماندهایم؟! به چه زبانی بگوییم که از یادکردنتان مو به تنمان سیخ میشود و میدان جلوهی احساسمان تماما در ظلمانیترین لحظات شب بی ماه دفن میشود؟!!..
گاهی که اینطور میشوم احساس میکنم که توپ هم نمیتواند تکانم بدهد؛ فارغ ترین و آزادترین مرد جهانم و اصلا گور بابای عالم و آدم! یک احساس پوشالی توخالی ولی دلچسب و به شدت قوّتدهنده و قدرتمند، درونم نفوذ میکند و چارستون بدنم را میسازد؛ انگار کوه عظیمیام که در شب تاریک هم چنان ایستاده است و کوه است، هم چنان کوه است!... چقدر همه چیز کصشر است! ریدم به این زندگی و این خلقت باشکوه پهناور!...