نیاز دارم کسی در آغوشم بگیره تا همهی غمها فراموشم بشه، تا خون بار دیگر در رگهام به جریان بیفته..
- ۱ نظر
- ۲۳ مهر ۰۰ ، ۱۹:۰۰
نیاز دارم کسی در آغوشم بگیره تا همهی غمها فراموشم بشه، تا خون بار دیگر در رگهام به جریان بیفته..
از دستت ناراحتم... ولی چه حیف که دارد عادتم میشود.. بعضی ناراحتیها انگار مقدّر است همیشگی باشد.. چه بگویم چه نه دیگر فرقی نمیکند.. من تازه اوّل راهم حال آنکه خیلی راه پیاده آمدهام تا به اینجا.. ترجیح میدهم دیگر ناراحت نباشم یا نهایت عادت کنم و باحس سر شوم! دارم میروم به این سمت که در برابر خیلی از وقایع بیتفاوت باشم و با تنهایی حقیقتم بسازم، ساکت مانند خیلی از بزرگسالان! اینک در آستانه بزرگسالی!...
صبح فردا به شرط حیات(!) در تشییع یکی از آشنایان به خانهی ابدی از منزل عزیمت میکنیم به جایی!.. تلخ است و سخت است نبودن و دیگر ندیدن کسی که لبخندش را دیدهای و محبّتش را و آرامشش را... زندگی بیرنگ، بیصدا، در این روزها خیلی سعی میکنم معنایی بیابم، رنگی عاریتی به روزها و شبهایم بزنم بلکه گذران عمر راحتتر و تحمّل فشار و سختیها و اضطرابها و هیجانات سراسر تیره ممکنتر(!) شود.. نمیخواهم بد بگویم از آنچه هست، بارها گفتهام که شکرگزار نعمات الاهی هستم ولی حالی که اغلب بدان دچارم قابل کتمان یا انکار نیست..! احساس عجز میکنم در تعویض این حال، هربار که فکر میکنم جور دیگری هم میشود رفتار کنم و یا اصلا معنا و هدف اصلی زندگی من در چیست این عجز بیشتر هم میشود! هنوز در فکر اینم که چه کنم یا چه باید بکنم حال آنکه جوانیام از نیمه میگذرد و... نهایت میبینم که خستگی به تمامی سیطره پیدا کرده بر تمامی وجودم، جسمم، روحم و قلبم... گاه روزها میگذرد و هیچ خبری از دوستانم ندارم، کلا از هیچکس خبری ندارم، رنگ محبّتی در هیچ جا نمیبینم، دیداری با غریبهای ندارم که مرا به زندگی امیدوار کند.. تنها ادامه میدهم بیآنکه بدانم چرا و چطور! کتاب میخوانم آنقدر که تمام اتاقم پر از کتاب شده، کتاب از سر و کولم بالا میرود، عمیقا با خودم در خلوت و جلوت فکر میکنم، با دیگران به مجرّد فرصتی به گفتگو مینشینم و نظرشان و نگاهشان دربارهی زندگی را جویا میشوم امّا چیز خاصّی حقیقتا عایدم نمیشود جز فرصت هم صحبتی! اکثر ما گرفتار درد نان و نیازهای روزمرّه و اوّلیّهی مان هستیم! دقیقا در چنین فضایی خلّاقیّت و شکوفایی چه معنایی دارد و چه امکانی دارد، در افکارمان عمیقتر میشویم، در تنهاییمان و در ظلمات هستیمان، بله، ولیکن این درد خستگی کجا و رعشه از اصابت نور به پوست کجا؟! گرمای نور به تن لختمان بگیرد و بچسبد و دردهایمان را تسکین دهد و قولنجی بشکنیم و سرما را از گوشتمان فراری دهیم و لَختی بیاساییم... کاش به رایگان میشد و کلا میشد معنای این زندگی به رایگان از کف رونده را فهمید!...
احساس تنهایی... اینجا و آنجا..
پ.ن: انیمیشن مری و مکس
سلول به سلول تنم، مولکول به مولکول مغزم، ذرّه ذرّه از وجودم... دیگر نه، غمباد هم بگیرم حرفم را برای خودم نگه میدارم و به کسی و جایی نمیگویم.. چقدر شکستهام در خلوتم، واقعا با خودم گفتم دیگر چیزی ننویسم و دیدم چقدر از خیلی جهات بهتر است! درد مانند موریانه کم کم همه هستیات را میجود ولی حداقل هر دم شعله به وجودت نمیفتد و از این حیث خیالت راحت است از دیگران و خودت! در این راه تا همهی آنجا که باید بروی از این راه مماس با افق، تنها خودت هستی و سکوت خودت و متانت قدمهای شکستهی خودت! همین دیگر، نه اینکه به گوشهای بخزی، راهت را میروی، منتظر کسی نمیمانی، دل میبری از هر کس و هر پیشامد، آمدنیها میآیند، رفتنیها میروند، اتّفاق افتادنی بیآنکه تو بخواهی یا نه به وقوع میپیوندد! بله، دیگر از ته دل نخواهی خندید، اگر هم بخندی در عمقش ریشه در این باور دارد که هیچ چیز ماندنی و پاییدنی نیست، یک تسلیم غمآلود ولی واقعی!... من هستم، کم و بیش، میدانم که بودن و نبودنم در چرخه هستی توقّفی ایجاد نمیکند و چندان موقعیّتم محلّی از اعراب ندارد و شاید فرقی به حال خیلیها نکند که همینطور است، شاید بتوانم کاری بکنم برای دل خودم و حقیقت خودم و شاید رنگی از من باقی بماند و همه چیزم بر باد نرود و دود نشود و نیست نشود بعد رفتنم... باید در سکوت و تاریکی هم زنده بمانم چون چارهای جز زندگی ندارم، امید واژهی حقیری است ولی باید دلخوش باشم به آنچه رقم میخورد... فقط مصیبت این است که چقدر توان دارم برای تغییر و بهبود آنچه که به دوشم است.. چقدر بهره و به قول شمایان شانس همراهی مهربانانهی بخت را دارم! آیا میتوانم در راهی که باید گامی که باید را بزنم یا نه نمیدانم! ولی یکچیز را خوب میدانم که آخرالامر در صحیفهی هستی رقم نمیماند، به قول حافظ و خب بیایید خودمان را گول بزنیم و دلخوش باشیم به چیزهای کوچکی که داریم.. بگذریم، دیگر بس است، دیگر بس است (مسخره بازی!)... غمباد گرفتهام و دیگر بس است به تب و تاب زدن...
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
خستهام ولی پابرجا هستم هم چنان! خستهام از اینکه فکرم به جایی نمیرسد، خستهام از این سکوتی که گرفتارش هستم و سکون همراهش نیست، من سزاوار مرگ هم نیستم... خستهام از اینکه نمیتوانم حرفم را به کسی بزنم چون خودم هم نمیدانم چه باید بگویم، خستهام از توالی فرار کردنها، دم به تله ندادنها، صبح شب کردنها... خستهام از اینکه میشناسیام و خسته از اینکه نمیشناسیام! خستهام از اینکه به روزی چشم بدوزم که میدانم چیزهایی را به دست خواهم آورد که دیگر ارزش امروزی را برایم ندارند و چیزهایی را از دست خواهم داد که به گمانم لنگر استقامت امروز منند! نمیخواهم سمت کسی بروم، نمیخواهم با کسی عجین بشوم، تو میخواهم اسمش را بگذار درد تنهایی، هر چه به مغزت خطور میکند را حوالهام کن ولی تو هم به اندازه و شکل خودت تباهی، من میدانم، من میدانم... خستهام ولی نیستم، امیدوارم ولی نه به چیزی، انتظار دارم ولی نه از کسی، دل آشوبم و آرام... میخواهم این خطوط ثبت در تاریخ نشود، یادم برود، از یاد ببرم این روزها را به خاطر فردا، فراموش کنم چیزهای مسموم را، این حال بدی که رزق هرروزهی من است، از این تکرار اجباری بیمعنی، خستهام از زندگی که انتخاب من نبوده و نیست، نمیدانم اصلا، اگر دورکعت نمازی هم بخواهم، گاه از سر توحید و وجد، گاهی ولی ازسر وظیفه است که خدا را چه نیازی به این نماز و من را چه حاصلی از این شکستگی... از تک تکتان فراریام ولی دوستتان دارم، خستهام از این دوست داشتن انسانی و احیاسی، خستهام از خودم که نمیتوانم از پوستم بیرون بیایم و جور دیگری شوم.. برایم مهم نیست، خودم نمیتوانم انگار با خودم کنار بیایم، در حالیکه من تنها رفیق و همراه همیشگی خودم هستم، خودم را در خواب میبینم، خودم را پیاده قدم میزنم، خودم را سریع با استکان چای بالا میکشم، خودم را هر صبح با تکلّف میپوشم و خودم را به خواب میزنم و هم چنان کسی نیست که دستش را برای همیشه به دوستی به سمتم دراز کند و مرا بشنود و این منم که خودم را میشنوم و از خودم فراریام! نه از شرم، نه از ننگ داشتن که مرا دیگر ترس از نام و ننگ نیست... هر چه بیشتر میفهمم، در معنا غوطهور میشوم، در تنهاییام غرق(تر) میشوم، عمیقتر میشود در خستگی، در خستگی در خستگی.. تبریک، خودت را نابود کردهای!... میخواهم ویرانه بمانم، این خواستن زیرپوستی، دست من نیست این نخواستن، من خودم را نابود کردهام، سایهای از من نیست، من تماما ویرانیام و هم چنان دنبال زیستنی آنیام، باید بمانم یا بروم، خودم را کجا بتکانم تا سبز نشوم بار دیگر، از تلاقی شکستگیها چندپاره است آینهام، من آینهای بینورم، تاریکی را مینمایانم در کمال صداقت و یکراستی که هیچ فایدهای به حال خودم ندارد، باید بنویسم برای خودم، با خودم مهربان باشم، به خودم زمان بدهم، خودم را باور داشته باشم، هیچکس با من واقعا مهربان نیست...!..
از صورت خودم عکس میگیرم و عکسم را جلوی خودم میگذارم... (به کدامین سو)