همهی عمر مشوّش بودیم!... چه کسی در ساحل امواج خروشان دریای طوفانی مینشیند؟!...
- ۰ نظر
- ۱۱ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۰
همهی عمر مشوّش بودیم!... چه کسی در ساحل امواج خروشان دریای طوفانی مینشیند؟!...
گاهی فقط غصّه میخورم! اصلا یک انسان عاقل در چنین سنّی باید غصّه بخورد؟ نمیدانم، امّا نمیدانم چه کنم که غصّه نخورم و باز بیشتر غصّه میخورم!...
شب نمیکنیم جز شب را و یاد نمیگیریم جز پوچی را و زندگی نمیکنیم جز مرگ تدریجی را...!
خودم را در راه جا گذاشتهام، نمیدانم چه کسی به راه ادامه میدهد!
آه تا اینجای کار، خاطرات خوبی نداشتم، روزهای خوبی نساختم.. و فردا مصیبتی دیگر است!...
گاهی گمان میکنم در برابر قدرت تقدیر هیچکارهام، در برابر تلخی و سردی نگاه تو بیدفاعم...
خجالت میکشم از گفتن این حرف ولی برای رد شدن از این شبها، از این روزها نیاز به همراهی ثابت قدم و قویتر از خودم دارم که محبّتش را، محبّت و صمیمیّت واقعیاش را هیچ رقمه از من دریغ نکند. کسی که من برایش در رفاقت اولویّت اوّل باشم و نه تنها یک خاطره و اسم ذخیره شده در گوشی که سال به سال یاد هم نمیشود.. اسمهای دوستانم را لیست کردم، همه را، در همه دوران زندگیام، چندنفرشان واقعا دوستان هر لحظهی من بودهاند؟ دوستانی که حتّی در نبودنشان هم آنقدر جدّی حضور دارند که آدم دلگرم است بهشان، آنهایی که آنقدر در بودنشان پررنگ بودند، در هر فرصت بودنی زیبا حضور داشتهاند که آدم مطمئن باشد اگر نیستند هم تقصیر از جانب ایشان نیست بلکه زندگی و زمانه است.. حساب کردم خیلیها برای من تنها یک آشنای محترم و دوست داشتنیاند، قبلا هم همینطور بودهاند و حالا تنها ظهور بیشتر پیدا کرده، همینطور که متقابلا من هم برای ایشان و خیلیهای دیگر اینگونهام...
میگویند انسانها برای اثباتشان نیاز به تقلّا و تکاپو ندارند، این زمان است که نشان میدهد خیلی از چیزها را.. مانند محبّت حقیقی یک عاشق که شاید بعد از سالها بسان ماهی از پشت ابر بیرون بیاید و سره و ناسره در محبّت مشخّص شود.. بحث قدرشناسی و قدرنشناسی نیست، بحث خلوص و حقیقی رودن یکچیز است..
برای گذر از این شبها نیاز دارم به انسانی که منافع من را چون منافع خودش ببیند و شادی و ناراحتی من برایش مهم باشد.. برای گذر از این شبهای تاریک نیاز دارم به انسانی که حضورش پرنورتر و پررنگتر از هر چیز باشد، (هر کسی نیاز دارد، نیازی طبیعی است گمان کنم) حال که من رو به محاق دارم و لحظه لحظه کمرنگتر میشوم...
در این شب کذایی که سرشار است از غربت و سکوت و تفکّر و انذار و وجد و ترس و خیال و از قضا شیفت نیز هستم، از خدا میخواهم التیام دهندهی دل پرخونم باشد...!
به کسی نمیتونم بگم، با کسی نمیتونم در میون بذارم، اصولا انسان از یه جایی به بعد خودش است و خودش، از یه جهاتی راضیام از این حال، از این آرام گرفتن بی تقلّا، بیامید و نه چندان بیهدف ولی آسوده، خسته و دلسرد و کوفت و زهرمار و مرگ! خستهام از به کار بردن این کلمات صد من یه غاز، یا حرف بزن یا خفه خون بگیر...! گاهی نمیخوام هیچکس رو ببینم، هیچ بنیبشری رو، صدای هیچ موجود زندهای رو بشنوم حتّی خانوادهام، دلم میخواد گوشهای کز کنم و تو سکوت خودم عمیق بشم، زل بزنم به روبرو و از هر چه استرس و فکره خودم رو دور کنم، کمی برای تاریکی ابّهت بگیرم و از رد هیچ سایهی مشکوکی نترسم! میخواهم در گوشم بگذارم بیلبیلک رو و یه چیزی گوش بدم که چندثانیه یادم بره کجا هستم یا کجا میخوام یا باید برم، زل بزنم به خطوط سیاه کتابی و اینقدر به کلماتش خیره بشم که معنا از لابلای حروف جوانه بزنه... خستهام و این به هیچکسی مربوط نیست، دلسردم و این به هیچکسی مربوط نیست، ولی به تو مربوط است، بلی به تو مربوط است!... نگران نباش، از تو کینه به دل ندارم، از تو ناراحت نیستم، انتظاری هم از تو ندارم، گاهی در خیالات خودم تصویرپردازی میکنم که بر سر مهر آمدی، گاهی که از خواب میپرم بیاختیار نامت را به لبانم حواله میدهم و احساس میکنم تمام وجودم دلتنگی است، گاهی به سرم میزند پیاده به خیابانها بزنم و تمام نخهای عالم را دود کنم، گاهی گاهی گاهی، اغلب دست خودم نیست، شاید اگر میتوانستم کاری میکردم همینقدر هم باعث تکدّر خاطر و مزاحمت نباشم! آخ که چقدر من ساده دل و احمقم، به خودم میگیرم تقصیر و نقصان همه چیز را.. حتّی دوکلمه، تشنه گفتن دوکلمه هم با هیچکس نیستم، تنها دارم مدارا میکنم با خودم و با همه چیز و همه کس این روزها و امیدوارم کسی نفهمد این تظاهر را، البتّه نیّتم بد نیست... امروز رفیقم برگشت گفت مصطفی چرا امروز یه طور دیگهای، با ما به از این باش! کم خوابی دیشب را بهانه کردم، بنده خدا نمیداند من کلا یه طور دیگه هستم، این روح آشفته و حیران و خسته بار این زندگی ملال آور را نمیتواند به دوش بکشد، نمیداند و من هیچوقت این را به او نگفتم و نخواهم گفت.. به ما میگویند اصولا زندگی همین است، تازه کجای کار را دیدهاید، از این بدتر هم میشود، سختتر و پرفشارتر و ناامیدکنندهتر، جوری که به این روزها غبطه میخورید و ناخودآگاه از به یادآوردن آن خنده به لبتان میآید! آخ که این حرف چقدر مشمئزکننده و احمقانه و سرد و خندهدار و دلسردکننده است!... هیچ دلت برای من تنگ شده تا به حال؟ گمان نمیکنم... اشکال ندارد، بهتر که باعث ناراحتی نباشد آدم.. هر آنکه کنج قناعت به گنج دنیا داد، فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی! بگذار دلمان را خوش کنیم به نصیحتهای رفیقمان حافظ، بگذریم...