مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چشمانت حقیقتی است انکارنشدنی، خاطره ای فراموش نشدنی...

پلک هایم قدرت بسته شدن ندارند، دستهایم بی اختیارند، از آنسو بیا و پشت من طلوع کن و گرمای دستهایت را بر دیدگان تیره شبناکم بگذار...

( او میگوید: من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت / کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم )

هیچ‌چیز در این زندگی جدی نیست؛ در عین حالیکه زندگی با کسی شوخی نداره...

دلم برای تو کودک دماغو تنگ شده است؛ برای تو که آسوده کلاس را با ادرار خود مفتخر مینمودی؛ دلم برای تو که با داستان پردازی استادانه ات خالی هایی میبستی که هیچ افسانه به خود ندیده است و منی که هم چنان ساده در باورکردن یا نکردن حرفهایت مردد بودم؛ دلم برای تندخوانی شعرهای اول دبستان، به مسابقه وارونه خوانی متن کتاب، دلم برای تو معلم داستان های قلی دوم دبستان تنگ شده؛ دلم برای تو ای اشتیاق هر هفته فوتبال بازی کردن و بردن تنگ شده؛ دلم برای دیررسیدن سرویس مدرسه و اندکی تشتک بازی تنگ شده....  دلم برای خنده معلم نغمه خوانی، برای اخم معلم ریاضی که بر سرمان داد میکشید و انواع حماقت از کودن و کالیو و غیره را پای تخته برایمان مینوشت و میگفت شما جزو کدامین گروهید؛ جزوه را بر سر ما پاره میکرد و لرزه بر انداممان می انداخت؛ دلم برای ابهت و استادی معلم علوم چهارم دبستان تنگ شده.... دلم برای رقابت بر سر داستان جنایی نوشتن با تو سوم دبستانی تنگ شده؛ دلم برای شورلت پدر دوستان دوقلویم که سرویس ما بود و صبح های اول دبستان به دنبالم می آمد تنگ شده؛ دوستم هنوز هم تنها کسی است که ساعت هفت صبح مرا صدا میکرد پارساپور و طنین صدایش در گوشم مانده...دلم برای پیرزن کوتاه قد رهگذر گاه به گاه کوچه مان تنگ شده که من سخت از او میترسیدم... دلم برای فروریختن سقف خانه مان بهنگام خواب که اندک فاصله ای داشت تا زندگی کودکی مرا متصل به مرگ پیران کند تنگ شده... دلم برای التهاب تکلیف نوشتن، به خوابهای طولانی عصرگاهی، دلم برای ترجمه کردن لغت زبان از دیکشنری تنگ شده.... دلم برای تو رفیق هرروزه راه گندمک خوردن تنگ شده..........

.........

دلم برای تمام آنان که دیده ام و لحظه ای باایشان هم صحبت بوده ام تنگ میشود؛ نمیدانم من اینگونه ام یا همه مانند من اینقدر حضور افراد برایشان پررنگ است؛ دلبستگی است یا وابستگی؟ هیچکدام ولی انگار هرکه می آید تکه ای از مرا با خود میبرد...

میشنوی؟ میبینی؟ میدانی؟ چه بسا آری که تو پنهان در جانی... عزت نفس در سکوت است؟ بزرگی در صبر؟ من آنچنانم که بلد نیستم؛ هستم ولی هم چنان نیستم....

شاید آنزمان که گردوغبار فرونشیند، عیار چهره ها بهتر نمایان شود....

دلم برای تخیل ناب شعرخواندن تنگ میشود؛ تصور تهی از واقعیت، نگاه بیگانه با ترس، رویای خالی از وهم...

زندگی یعنی کنارآمدن؟ جلورفتن؟ بالارفتن؟ عقب نماندن و به عقب نرفتن؟ زندگی یعنی پذیرفتن یا پذیراشدن؟ زندگی یعنی نمردن و زنده ماندن؟ زندگی یعنی احساس و فکر کردن؟ زندگی یعنی درعین درقفس بودن پرواز کردن؟ زندگی یعنی ...های بی انتهای بودن؟ زندگی یعنی واکندن و وانشدن و جاشدن عظمت روح درتنگنای تن و بیجانشدن؟....

دلم تنگ شده است؛ دلم تنگ میشود... دلتنگی و نه تنگدلی ... (باه دارا کوه بی اوه)

چه میدهد و چه می افزاید و چه میرباید و چه میکاهد...؟

بیش از این نتوان گفت که کمتر از این خواهی شنید... دست قلم بسته است...

فردا، در چنین ساعتی، از من سلامی نخواهی شنید.. مانند امروز که پاسخی از تو نشنیدم...

لبیک گوی مشتاقانه احرام خیالی بستم به طواف تو... لالبیک گو نباش...

فردا در چنین ساعتی خواب نخواهم بود چون بیدار نمیمانم... بیداری کشیدن یعنی انتظار کشیدن...بارخستگی خواب به دوش کشیدن...

و خواب چه آرزوی شیرینی خواهد بود... یارب از ابر هدایت برسان بارانی... کاش کلماتم به حرف می آمد... دیگر بس است مسلمانی و کفران زندگانی... ذهنم کاش به تصویر میکشید صورت دلخواهش از تنفس لحظات را... هر چه گفتیم نشنیدی؛ هر چه گریستیم ندیدی؛ لااقل دستان از تاب و توان افتاده ما را ببین و آبنتات قیچی ارزانی کن...

فردا در چنین ساعتی دنیای من سخت بوی دنیا میدهد... و چقدر خوشوقتم که اینگونه ام... نه سردار سپاهم در شوکت یکه و تنها و نه سرباز دست از جان شسته ای که روی غیرتش پای فشرده و جز پیروزی چیزی نمیبیند...

فردا در چنین ساعتی زمان می ایستد و من بی تحرک به عقربه ها چشم میدوزم... من همان زنده سابقم، بی کم و کاست و بی چشمداشت .. کاش کلمات زاییده نمیشدند به وقت مردن

برای اینکه بفهمی باید بچشی؛ راه دیگه ای برای فهمیدنش نیست؛ ذائقه الیقین معادل عین الیقین دراینجا به نوعی مقدم بر علم الیقین میشه؛ هر چی حالا بیان بهت بگن عزیز شورش کردیا، مگه تو کتت میره؛ مگه کک میگزدت جناب کبک؛ نمیفهمی که نمیفهمی؛ خب چیکارت کنن؟ قاعده تساهل و تسامح کارساز نیست؛ باید یه کشیده بخوابونن تو صورتت بهت بگن مردک این آش ه شوربای تو هلیم زقوم ه؛ بابا نمیشه تحملش کرد نمیشه خوردش نمیشه چشیدش؛ آشپزجان یا نپز یا وقتی میپزی به فکر سر سفره رفتن و خوردنش هم‌باش.... فایده نداره که نداره؛ اینجا تلاقی و ملازمت و چه بسا یکی شدن حق الیقین با دومرتبه قبلی ه؛ حق مطلب چیه حالا؟ بزنی زیر دیگ کل ماجرا و من جری پخش بشه روی زمین؛ اینطوری معرفت سلبی به انتفاء موضوع پیدا میشه؛ اصلا یُقذَف فی قلبک حقیقه (مامانیّ)... بزنی زیرش؟ خرج داره به مولا؛ بازی قاعده داره، یه عمر چیندی بزنی رو میز بازی بعد هیچی به هیچی؟ مهره ها حرکتشون رو کردن حریف و همدم گرمابه و گلستان باش، حرف مرد یکی ه شلوار مرد یکی ه پس چی؟... وقتی مختلّ المشاعر شدی، وقتی نمیتونی بفهمی، تا اطلاع ثانوی، برو کنار بشین بعباره اخری بتمرگ... پس شو خطر کن ز کام شیر بجوی؟! وقتی همه چی رو با هم هم میزنی، از هول تو دیگ میفتی، از ترس بیمزگی به جای نمک آرد هم میریزی، دیگه آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه معنا نداره....چی میگی تو؟ عاقبت روزی بیابی کام را! جد و اجتهد حتی وصل یا حصل یا بلغ مرتبه الاجتهاد... چی میگی تو؟ کوفت کوفته تبریزی دوست دارم از نوع آلوی برغان وسطش و تخم مرغ تو دلش... هوا پس و حرامیان در پیش.... این آقا چی میگه همه اش این وسط؟ دیشب یه ساعت عقلا رو کشیدن عقب؟ پری رو تو کابوست دیدی و دیو را در ماستت و ماه را در سیاهه قهوه ... چی میگه همه اش؟ قاطی پاختی پاختا!! میگه دهنش یاختی پاختا!! تو آخه پاختی یاختا؟! 

دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات ؟! مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش... بالاخره سرشکستنک داره...

جام می و خون دل هریک به کسی دادند / در دایره قسمت اوضاع چنین باشد...

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر ... شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد ..‌ در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود ... صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد ....

تو خونه مون یه ساعت هست که یه ربع جلوست؛ به نوعی ساعت اصلی تو هال ه؛ خیلی وقته، چندساله... اینکه چرا اینطوری هست هم حکمت و فلسفه داره؛ حتی تو عقب و جلو کشیدن ساعت و از کارافتادن و دوباره تنظیمش، احتساب این یه ربع فراموش نمیشه... فلسفه اصلیشم جالبه؛ برمیگرده به قدیم و زمان دانش آموزبودن، به خصوص زمانیکه راهنمایی بودم و صبح ها باید پیاده میرفتم مدرسه...البته کلا راهنمایی و دبیرستان اینطوری بود و حالا پسافلان هم اینگونه است.. خود این راه مدرسه و خونه هم ماجراها داره؛ طریقیاتی است؛ مدرسه مون که حساس بود نسبت حضور به موقع دانش آموز؛ ساعت 7:00 یا هفت و پنج دقیقه و یا هفت و ده دقیقه زنگ میخورد حدودا یکی دودقیقه یه چیزی پخش میشد و همه فرصت داشتند سریع و منظم تو صف بایستن؛ حالا اگه اون چیزی که پخش میشد تموم میرفت کسی حق نداشت بیاد وارد صف بشه؛ اونایی هم که از در مدرسه وارد شده بودن ولی بدشانس ثانیه ها شده بودن باید پشت خط مشخص اون سمت حیاط جلوی در وایمیسادن ( می ایستادندی) حالا باز میگم ماجراها بود سرهمین صبح ها و منم به خصوص بی بهره نبودم و هم چنین در بازگشت به خانه.... این یه ربع شاید یه عمل محرک بود برای زودتر جنبیدن و به موقع بودن و به فکر بودن و منظم تر شدن؛ یه عامل استرس زای بابا بجنب دیرنشه... تمرین on time بودن...... و...


بعضی وقتا فکر میکنم شاید اگه میرفتیم جلو سفر میکردیم تو زمان مطلع میشدیم از چندقدم جلوتر، شاید حال و احوالمون، نگاهمون، اولویتامون و ....مون تفاوت میکرد؛ انصافا حرفها دارم سر این مطلب؛ دالانی پررمز و قصه داره فکرکردن بهش؛ گاهی هم شده تو فرصت مکالمات و محاورات با دوستان پیش کشیدم؛ منم ذهن جوّال خیال سیّال و سری که بوی قرمه سبزی میدهد و زبانی که سرخ است و دلی که چون ریگ بیابان تفتیده است و پایی که چون خیار رنده شده تاب و توان شوخ طبعی و ملاحت را کم و بیش از دست میدهد و توصیفات دیگر که قابل بیان نیست...

گرفتی چی میگم؟ این تن بمیره اگه بدونم چی میگم...

ما بیغمان مست دل از دست داده ایم...

یاد ماجرایی افتادم که سر تفسیر غزلی از حافظ، در کلاس فارسی عمومی ترم اول پیش آمد؛ دیالوگی که بین من و دکترطباطیایی درگرفت. اینکه غزل چه بود نمیگویم و اینکه من چه گفتم و استاد چه گفت که برایم از روز روشنتر است هم نمیگویم؛ نمیگم از این بابت که سوء برداشت و شائبه ای پیش نیاد در ادامه؛ غرضم در اصل تصاویری هستند که همواره میمانند و گاه به گاه مانند حلقه عکس جلوی چشمان ذهن ظاهر میشوند؛ هم چنین اتفاقات و  مکالماتی که باقی میمانند مابقی الدهر و مابقی الانسان بالحقیقه و الاصاله... و اینکه... اظهر من الشمس فی رابعه النهار...

خاک دوعالمی بر سر من.. میخواهی بشنو میخواهی نشنو؛ میخواهی باور بکن میخواهی باور نکن... اما به دل نگیر... دوش می آمد و رخساره برافروخته بود...

نمیدانم بعد از چه مدت بود؛ اینکه لای کتابها بچرخم و مانند عطش زده ای دست به قفسه خاک خورده ای ببرم و میوه ای چاق یا لاغر بچینم و با شوق و ذوق به لبهایم نزدیک کنم و با لذت عطرش را ببویم و با دستانم به دو نیم تقسیم کنم؛ نیمی را به سینه بگیرم و نیمی را به چشمان عاشق و شیدایم...
میخواستم بگویم خیلی وقت بود این چنین نشده بودم؛ وقتی امروز او مرا به پشت قفسه ها برد و خلوت نورانی فرزانگی و شیدایی را به من نشان داد حقیقتا سر از پا نشناختم؛ ای کاش زودتر می یافتمت، ای کاش زودتر شیفته ات میشدم، ای کاش زودتر جرئت با تو بودن را به رگهای قلبم میپاشیدم... در زیرزمین خانه پدربزرگ که حوضی دارد با همان متانت و زیبایی خانه های قدیمی، آن اطاق آخری که پنجره هایش نور به منبر دنج صداقت و محبت میدهند، پر است از کتابهایی که سالیانی است کسی احوالشان را نپرسبده؛ قفسه های تا سقف آسمان طلب سرکشیده که دستانت را بی اختیار به گل باطراوت دانستن دراز میکنند....و قاب عکسی قدی از پدربزرگ پدربزرگ با هیبتی دلنشین و لبخندی بر صورت... باشد... میرفتم میگشتم و کتابهای جدید کشف میکردم؛ کتابهایی گاه نادر و جالب که مرا به خود فرامیخواندند و چشمانم به لحظه ای برق میزد و جانم شعله ور به آتش کشیده میشد... میدانستند؛ میگفتند زیرزمین است در اطاق کتابها.... گاهی هم از من میپرسید پدربزرگ که چیز جدیدی نیافتی و شکوه ملیح پدر‌ به پدربزرگ که این مصطفا تمام کتابخانه را خالی کرد و مادر که این کتابها را گوشه اتاق روی هم تلنبار میکنی که چه؛ اینها خاک دارند میکروب دارند هر وقت میخواستی بخوانی برو همانجا بخوان دیگر نه کتابخانه ات جا دارد نه کمد نه اتاقت و نه کنج کنج خانه جای جاسازی کتاب است.....

گاهی هم میشود که اینگونه فکرهایی میکنم؛ اما قوت غالبم این روزها دیگری است؛ این روزها از شوق دانستن به آسودگی و فراغت ندانستن پناه میبرم...
اما فکر که میکنم، خیلی از کتابها را هنوز نخوانده ام و وجودم چون همان کتابخانه مظلوم خاک میخورد..
هنوز خیلی چیزها را نمیدانم... خیلی کارها را بلد نیستم..
بگذار جمله ای عاشقانه از من شاعر بیعرضه نادان هم بخوانی؛ راه دوری نمیرود: میخواهم ندانم، نفهمم نبینم، کتابی را که تو کلماتش را نگفته ای... میترسم سادگی دوست داشتن در میانه گردوخاک ندانستنها گم کنم؛ وقتی میخوانم و نمیفهمم، میبینم و هم چنان نمیخوانم... بگذار تو را بخوانم بگذار تو را بفهمم بگذار تو را ببینم بگذار تو را کشف کنم و بگذار تو را بدانم....

پیش دانشگاهی کتابخانه رفتن فرصت آسودگی و فراغتم بود؛ از همان دبستان اینگونه بود...
و گفتنش خالی از لطف نیست علاقه ای که به آنتونی گیدنز به عنوان یک جامعه شناس پیدا کردم؛ و رفیق و برادرم علیرضاخان بهتر از دیگران میداند من چه میگویم؛ آن خاطرات و مصاحبتها...نمیگویم خیلی چیزی ازش خواندم و ادعایی ندارم ولی به هر صورت خیالها و آرمان و اهداف و آرزوهاست که جوانی به دنبال خود می آورد... کالج لندن؛ احتمالا محیطی آرام؛ مطالعه؛ تفکر؛ سخن و اندیشه.... دوست داشتم بیشتر آشنا شوم و بیشتر از او بخوانم و شاید هنوز هدیه گرفتن آثار او چشم روشنی خوبی برای من باشد... گاهی یک انسان یک اتفاق یک نگاه خود هدیه بزرگی است ... قدردان هدایای الاهی باشیم...

هم چنان شعله ور دالی هستم در آغوش شینی؛ اگر تو ندانی اگر تو نبینی... الاهی همیشه خوب باشی عزیز دل من...