تصور کن خواب تو را به شدت در برگرفته گویی از شدت عطش خوابیدن، بیداری ات تخته چوبی متلاطم و غرق در امواج بیهوش شدن است... ناگهان از قضا سوسکی در کنار دستت شاخکی تکان میدهد و خرناسه آرامش غره شیری میشود و تو که گوشه چشمی هنوز بیداری، گویی برق سه فاز گرفته به طرفه العینی هزارچشم حضور و بیداری میشوی، ترس تو را هوشیارتر از بیداری میکند، مویرگ های مغزت تسمه میسوزانند و مردمک چشمانت تا دماغ و گوشت کش می آید و... ؛ انگار نه انگار که تو خوابت می آمده، همه چی میپرد همه چی ... قصه زندگی هم همین است؛ یک سوسک مگر چیست؟ مگر چه جثه ای دارد و کجای زندگی تو را گرفته؟ دغدغه ای است مساله ای است؟ نه؛ ولی ناگهان بر سرت نازل میشود؛ تو را مبعوث میکند، خواه تو قدر بدان نیکو برانگیز و یا هم چنان با خماری و سستی و خمولی درآمیز... والسلام
- ۰ نظر
- ۰۴ مهر ۹۶ ، ۱۳:۳۰