مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 گاهی فکر میکنم هیچکس با من مهربان نیست، جهان با من مهربان نیست...

امروز بیخودی بر سرم فریاد شد، گاهی انسانها بیخودی حال آدم را خراب میکنند... سکوت کردم، در یک آن انگار نگاهم ماسید، نگاه میکردم ولی چیزی نمیدیدم، بی‌اختیار یکپارچه وجودم سکوت شد، گذاشتم تمام جهان بر سرم فریاد بزند...

 

 

 من آدم بدی نیستم انصافا، شاید بشود گفت تا حدودی هم خوبم حتّی از بعضی جهات شاید جالب هم باشم، امّا احساس میکنم خسته‌ام ناراحتم و افسرده‌ام، عارم می‌آید که بگویم ولی با جسارت می‌گویم من انسان مریضی‌ام، من میخواهم در حد کمال خوب باشم و نمیتوانم میخواهم همه انسانها خوب باشند، از من گزندی به کسی نرسد، میخواهم خسته نباشم میخواهم بی توجّه به غم پیرمرد فقیر سوال کننده خیابان نوشیدنی‌ام را بالا بدهم و رد بشوم نمیشود، میخواهم خونی که جلوی من روی زمین ریخته شده را نادیده بگیرم، کبر و ظلم و تظاهر و دروغ را نادیده بگیرم نمیشود، نمیتوانم دور خودم حصار بکشم، من نباید ببینم، من اصلا عاجزم از اصلاح خودم چه برسد به عالم و آدم، من اصلا نمیدانم معنی خوشبختی چیست ولی شبها با حسرت سر بر بالین میگذارم، من اصلا نمیدانم عشق چیست و چه رنگی است و چه طعمی دارد ولی صبحها با دلتنگی درحالیکه بالش خودم را در بغل گرفته‌ام از خواب بیدار میشوم، من در نمازم خدا را با نهایت التجا و تضرع میخوانم ولی نجوایی نمیبینم، هیچکس نیست که با من تنها دوکلمه از خوبی و حقیقت حرف بزند، من خسته‌ام از حرف‌های زیر شکمی، از اینکه هم سن و سالهایم برای رفیق شدن و موانست و نزدیکی از حرفهای کافدار استفاده میکنند، من بلد نیستم در برابر احساس مجبّت بیش از اندازه و غیر متعارف آن مرد که بوی دست انداختن هم می‌دهد بیش از احترام و محبّت حقیقی‌ای که دارم چیزی ابراز کنم، من اهل سلامم به همه سلام میگویم حتّی آن فرد که در پشت سر من چپ و راست و بالای و پایین مرا یکی کرده باشد، من آدم جدّی‌ای هستم و همه چیز و همه کس را جدّی میگیرم در حالیکه میدانم راه سرپا ماندن و سلامت این نیست، من نازک طبعم ولی هیچ شکوفه‌ای را بر سر شاخه‌ی راهی که میروم نمیبینم، من راضی‌ام به اینکه سر مرز نیستم ولی من خسته‌ام از این پاپوش سیاهی که به پایم میکنم، من برای چه زنده هستم، به کدامین سمت میروم، چه چیز را باید ببینم و چه چیز را نبینم، این سکوت از کجاست، چرا آن فرد با آن همه تجربه و علمی که دارد دهانش اینقدر آلوده است، جهل از کجا می‌آید، چرا رسم و شکلها چرا حرف و عملها یکی نیست، راه صلاح راه فلاح چیست.... میگویم و میدانم حالا حالاها کسی نیست که جوابم را بدهد، خودم را نمیدانم ولی باید با پای لنگ مسیر را طی کنم.. یک شعری دارم که ظاهر ساده‌ای دارد امّا من از سر بازیچه نگفته‌ام، در این شعر بیت آخرینش جوری است که هر بار که خودم میخوانم خوشم می‌آید که واقعا چیزی است که به نحوی همه حکیمان گفته‌اند، قصدم تعریف از خود نیست، میگویم: نکته‌ی حرفهای من این است، گول دنیا نخور سر کاری... واقعا همین است، کسی بفهمد و لحظه لحظه به کار ببندد که همه چی سر کاری است شاید کمتر غصّه بخورد و خیلی چیزها را اصلا نبیند و جدّی نگیرد، امّا ملتفت بودن به این معنا در همه لحظات و حالات سخت است و نیاز به مراقبت و مواظبت و مداومت بر بعضی حواس جمع شدنها و حواس پرتی‌های خوب دارد... به هر حال.. من شاد زندگی کردن را بلد نیستم و گمان میکنم این مشکل بزرگی است که نه تنها از من که از خانواده و محیط پیرامون و نوع تفکّر و سنّت و جامعه‌ام نیز برمی‌آید... این اعتراف راحتی نیست حقیقتا ولی باید گفت، گفتنش هم فایده ندارد ولی باید متوجّه بود تا شاید بتوان به فکر نسل آینده بود... همه اینها را گفتم که غرض اوّلیّه‌ام را بگویم که الان تردید دارم از بیانش ولی میگویم: هر کسی که مرا میشناسد خواه میخواهد آشنا باشد یا دوست، خانواده باشد یا هر که، اگر میبیند من انسان ناراحتی‌ام، اگر از قیافه‌ی من قول من فعل من اذیّت میشود مرا نادیده بگیرد، کاملا نادیده بگیرد، حتّی جواب سلام مرا ندهد، من از این به بعد بر این معنا کار میکنم که باید با تنهایی خودم بسازم و قرار نیست انسان از پس خدمت دیگران برآید به نهایت و کمال، شاید من از عهده‌ی من برنمی‌آید، من همینم، اگر بودنم کافی است هست، من سعی میکنم در جهت رشد آنچه هستم قدم بردارم، من اعجاز بلد نیستم، گمان میکنم در تغییر شق القمر کردن از عهده‌ی هیچ انسانی برنمی‌آید، بله عرضیات خیلی راحت تغییر میکند ولی خمیر مایه‌ای درون ماست که ثابت است... سخت است ولی سعی میکنم مردتر باشم، دلرحم باید بود ولی باید سرسخت‌تر باشم.. شاید شدنی بود نمیدانم... معلوم نیست که طبیعت و دست سرنوشت از تو چه میخواهد و با کدام مدل از تو کنار می‌آید و از طرفی خدا چه میگوید و چه میخواهد... باید جست باید تلاش کرد و خواست ولی گمان میکنم باید قرار گرفت آرام گرفت که هزار ابتلا بر سر آدم نازل میشود و جز به صبر و آرام گرفتن نمیتوان از آنها عبور کرد.. وگرنه این کالسکه که با سرعت زیاد در حال حرکت است اگر حواسش نباشد و چرخش به تکه سنگی برخورد کند بد واژگون میشود... امیدوارم چیزهایی که گفتم فهمیدنی و به کاربستنی باشد...

 

 

 این دوروز دوباره احساس کردم ده سال پیرتر شدم... حمالی، بردگی، خفّت، خستگی، سربازی...

 

 

 همه چیز دارم و هیچ ندارم، هیچ ندارم و همه چیز می‌خواهم!

 

 

 عاشق خوبی باش، عاشق انسان باش، عاشق خدا باش، عاشق آفرینش باش ولی عاشق هیچکس و حتّی هیچ چیز نباش، شیفته‌ی دربست کسی نباش، نه تنها این که مرید و مطیع بی چون و چرای هیچ بنی بشری هم نباش، هر کسی را به اندازه‌ی خوبی‌اش حرمت بده و به هر کس به اندازه‌ی جنبه‌‌اش و خلوص خودت خوبی کن...

 

 

 مساله این است که ما جاهلتر از اونی هستیم که فکر میکنیم، برای همین خیلی از حرکت‌هامون تو زندگی از سر آگاهی نیست، از سر ناچاریه، خیلی از انتخاب‌هامون از سر طمانینه نیست، از سر اضطراره، خیلی از پرخاشامون از روی عقیده و غیرت نیست، از سر اضطرابه، خیلی از تنهایی‌هامون از ناراحتیه نه خودخواهی و یا برعکس، خیلی از ناراحتی‌هامون از روی احساس تنهایی و نادیده‌گرفته‌شدنه نه از روی بی‌‌احساس بودن و بیوفایی و بی‌معرفتی... ما انسانها ترحّم‌برانگیزتر از اونی هستیم که فکر میکنیم.. 

 

 

 هنوز در عجبم که چرا، چه شد، چطور...

 

 

 حخاخبقصحزبمرک...

 

 

 آخ که چقدر دلم‌گرفت یه دفعه... امشب در لباس مقدس سربازی بودم وقتی یه لحظه رادیو روشن شد، شنیدم علی انصاریان فوت کرده یه دفعه تاریکی شب برام یجوری شد... هی که گاهی بغض گلوی آدم رو میگیره و نمیدونی چطور آرومش کنی.. میخوام گریه کنم ولی خلوتی نیست، در خلوت هم اگر گریه کنم بیشتر دلم میگیره که نمیخوام... این آدمی چیه واقعا، این زندگی چیه و این همه فشار الکی که به ما مردم تحمیل میشه چرا...  از اوّل شب انگار یه چیزی تو گلوم گیر کرده که سردرد گرفته‌ام...

 

 

 بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند، که مکدّر شود آیینه‌ی مهرآیینم (حافظ)