مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

باید خاک کنی، بعضی چیزها رو خاک کنی!

_ چی؟! چیا رو باید خاک کرد؟!

خاک کن، هر چی که دستت میرسه رو خاک کن، وقتی نمونده..

_ وقت؟ وقت رو هم میشه خاک کنم؟!

چرا که نه! وقتی میری به این سمت که یه چیزا رو خاک کنی این بدین معنی است که تو داری زمانی که اون چیز درش غرقه رو هم خاک میکنی. هم اون چیز رو خاک میکنی هم زمانش رو..

_ برای همین اشیاء قدیمی باارزشند؟ چون زمان خیلی قبلتر رو هم در دل خودشون دارند؟!

هر چی برای گذشته است باارزشه، هر چی که به گذشته ملحق میشه باارزش میشه، این رو هیچوقت فراموش نکن و از من به یاد داشته باش..

_ یاد چی؟ یادها هم میتونن به خاک سپرده بشن؟

قربون شکلت! یا محاوره کامل بنویس و دال آخر افعال رو تماما بنداز یا نه! (این ربطی نداشت به متن:) بله عزیزم! یادها خیلی عزیزن! جاشون زیر خاکه، وقتی انسان با اون عظمت به خاک سپرده میشه، تنها چیزی که ازش باقی میمونه چیه؟ یادی که از او در ذهن مردمی که میشناختنش حک شده. یاد رابط ما با همه اون چیزایی استکه در گذشته خاک شده‌اند و برای ما عزیزن، خیلی عزیزن...

 

من بهت حق میدم، من تو رو بخشیدم، آزادی...

 هر چی شه تقدیرم، من خود تقصیرم، آزادی...

 

 

 آخدا چرا حال ما خوب نیست؟!...

 

 

 با این حجم از ناامیدی وحشتناکی که نسبت به همه چیز دارم نمی‌دانم شایسته مرحمت خدا هم هستم یا نه... 

 

چیزهای قشنگی هم برای نوشتن دارم، بذار سرحال بیام بهت میگم...

 

 

 دیگر دیر است برای چنین حرفی ولی اگر یکبار تنها یکبار به عقب برمی‌گشتم بکوب درس می‌خوانم، از همان راهنمایی حتّی، مثل خر می‌خوانم، شبانه‌روز می‌خوانم، دیگر چیزی را به استعداد و محفوظات و قدرت قلم حواله نمی‌کردم، چرت‌ترین درس‌ها را هم شونصدبار می‌خواندم که ملکه‌ی ذهنم شود... همیشه به مقدار کفایت و حتّی کمتر از کفایت خواندم و از آنجایی که خیلی از مطالب را علم لاینفع می‌دانستم، بی‌رغبتی کردم و پشتکار به خرج ندادم و حال از این بابت ناخشنودم..  البتّه این را بگویم که هیچوقت اهل بازیگوشی و دررفتن از درس نبوده‌ام ولی خب، گاه با منطق خودم را گول زده‌ام و انگار با منطق و نیروی مرموزی از خیال برای خودم مانع‌تراشی کرده‌ام در امر درس‌خواندن، گول زده‌ام به نحوی... همه را به هیچ می‌گرفتم و خویشتنداری پیشه نمی‌کردم و با گزنده‌ترین زبان‌ها به اشکال از اساتید می‌پرداختم... یک دانشجو همه چیزش باید فدای درسش شود... دراین‌باره ظلم بزرگ را من کرده‌ام به خودم و معترفم...

 

 

"آشنایی نه غریب است که دلسوز من است، چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت..."

 

رفقا! بیایید تا آخر امروز، در دقایق معنای این بیت جناب حافظ غور کنیم...

 

 

 دوست دارم با کسی سخن بگویم بدون آنکه چیزی به او بگویم...

 

 

یا رب این آتش که در جان من است، سرد کن زان سان که کردی بر خلیل...

الاهی، نگاهی!...

 

 

 گاهی در خلوت آنقدر صدای ترک خوردن می‌دهم که اگر خوف عاقبت و اندک خداترسی در من نبود در آنی جان به جان‌آفرین تسلیم می‌کردم...

 

 

 شدیدا مشتاق دیدار کسی هستم که مرا بفهمد، با تمام زوایای پنهان و آشکارم... و مهربانانه و صادقانه و صمیمانه مرا به خودم بازنماید... می‌دانم هم‌چنین کسی نه برای من که برای هیچکس احتمالا وجود ندارد، امّا چه کنم، یک دلتنگی عجیب و غیر قابل فهمی و یک غم پنهان گاه به گاه وجودم را مشتعل می‌کند و مرا به حسرت عجیب نبودن می‌کشاند... نمی‌دانم چه باید کرد، جز مرگ که آخر کار است، راه چاره و درمانی در حین زیستن نمی‌یابم... احساس می‌کنم به عالم و آدم مدیونم و وظیفه‌ام را آنچنان که باید در قبال آشنا و غریبه انجام نداده‌ام؛ گرچه می‌دانم این احساس گزافه‌ای است ولی دست خودم نیست... نمی‌دانم راه من چیست، وظیفه من چیست، زندگی من کجاست، آیا من لایق دوست داشتنم؟ اصلا آیا من لایق زیستنم؟ خب بله خدا جان به این تن هدیه کرده است که حتما چیزی در آن می‌دیده است که... پس کجاست آن چیزی که من باید به سمتش گام بردارم؟! خسته‌ام، ذهنم یاری نمی‌دهد، گذر ساعات و روزها از دستم دررفته است، با دوستان در ارتباطم ولی این کفاف قلب پراضطرابم نیست، انگار چیزی در درون من نیست، چیزی در درون من ناقص است که نبودنش احساس می‌شود، من سلیمان نیستم که بگویم هدهدم برای آوردن پیغامی رفته است، در بیخبری‌ام در سکوتم، در بیچارگی‌ام... راه گم کرده‌ام، واقعا در بیابان مانده‌ام؛ هر چه امّن یجیب می‌خوانم ندا مرا درنمی‌یابد، آوازی به من نمی‌رسد... به راستی باید چه کنم؟ چقدر باید باید باید نباید، پس چرا عرصه برای یک تاخت و تاز مهیّا نمی‌شود؟ چرا کسی بی‌پرده و بی‌تظاهر مرا در آغوش نمی‌کشد؟ من کسی نیستم که خودم را با چیزهای کوچک گول بزنم، دیگر از فریب دادن خودم خسته شده‌ام... بزرگترین نقص من چیست که راه عزم را بر من می‌بندم؟ من کسی هستم که اگر راه را بشناسم از خار و دلِ زار و دزد قافله ترسی ندارم... نمی‌دانم، کاش یک خط پاسخ روشن بود برای ما... حتّی خواب نیز نسخه ناقصی از بیداری است... رویایش واژگونه است و کابوسش زهر مضاعف، این زندگی!...