مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 آدم بمیره ولی کسی رو دوست نداشته باشه.. چون اگر دوست داشته باشی روزی هزاربار باید بمیری و میمیری...

 

 

 دیگر نمی‌دانم چه کنم که اندکی دلم آرام و قلبم التیام‌ یابد... هر طرف را که می‌گیرم از طرف دیگر سر باز می‌کند... خسته‌ام، نه اینکه تا بحال خسته نبوده‌ام و نشدم، خسته‌ام از اینکه می‌بینم عمر نقدی را داده‌ام و... بماند اصلا...

 

 تا اطّلاع ثانوی و وقتی دیگر در اینجا چیزی نخواهم نوشت و با شمایان درمیان نخواهم گذاشت. نفس راحت کشیدی؟ :) (سیمای مردی خندان با بناگوش باز و دندانهایی روی هم نهاده ولی تمیز و مسواک‌زده) آفرین به تو نفس

 

 

 

 میخوای دوکلمه بگی که فقط گفته باشی، اصلا مهم نیستا ولی همینکه آدم چیزی رو بگه که یکم (یک کم، یه کم، یکم) احساس کنه حالش خوب شده سبک شده یا هر چی، میبینی به کی میتونی بگی، فایده داره گفتنش؟ به کسی نمیتونی بگی چون فایده‌ای نداره و فقط حسّاسیّت‌زاست، به خودت برمیگردی و این طریقه ترجیع‌گونه تکرار میشه در درونت و نهایت هیچ، فقط تو عمرت رو تلف میکنی برای تحمّل فشاری که میشد به راحتی ریختش دور و بیرونش کرد و نشد تخلیه‌اش کنی... اینجاست که اون شاعر اون بیتی که الان درست یادم نمیاد رو میگه :)  و بدی ماجرا اینجاست که انسانها فقط تصویر شکسته را از بر میکنند و هر چیز روشن شفّاف را به مرور گم می‌کنند و فراموش می‌کنند و برای همین است که باید رو کنی به خدا چون تنها کسی که از هر لحاظ به حال تو واقف است اوست و برای آنکه از ارتباط با او و سخن گفتن با او هم سرخورده نشوی باید کم کم سعی کنی او را بشناسی و کم کم خودت را آنطور کنی که همانطور که با او سخن می‌گویی، صدای او را هم بتوانی بشنوی و محبّت نزدیک او را به چشم باز ببینی؛ ولی بگویم که پیرت در خواهد آمد تا به مرتبه نازلی از این شناخت برسی ولی امیدوارم زود به ورطه‌ی ناامیدی نیفتی...

 

 

 نه آهنگ شاد نه آهنگ‌ غمگین، نه آهنگ کلاسیک نه مدرن نه تند نه ملو نه موزیک تنها نه ترانه، حوصله هیچکدام را ندارم... روحم چیز دیگری را میطلبد برای تسکین.. به این حالت میگویند خلا؟ سکون؟ سکوت؟ بهت؟ وقتی هیچ آهنگی با تو همراهی نکند، سخن جز هیاهو چیزی به چشمت نیاید و سکوت تو را در مظلومیّتی گنگ آهسته سر ببرد...

 

 

 از خدا می‌خواهم که به حال و روز من دچار شوی.

 

 

 قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ، یا رب چه گداهمّت و "بیگانه نهادیم"...

چه بد که معنی این بیت را خوب می‌فهمم...

 

 

 

 گویا در آستانه‌ی هلاکت ابدی قرار گرفته‌ای... گم می‌کنی که دلیل بودن تو چیست، معنای زیستن انگار چیزی دوردست‌تر و عمیق و پیچیده‌تر از آنچیزی است که تو با ذهن ساده و خام خود بدان دست پیدا کنی... چیزی در وجود توست که احساس میکنی نیست، یک تکّه از پازل وجود توست که تو باید در جستجوی آن و تکمیل‌ کردن خود زمین و زمان را به هم بدوزی، شاید، آن هم شاید از مدد بخت خوب و مساعدت و عنایت پروردگار بدان دست یازی...

 

 

 گاهی فکر می‌کنم هیچ جای این شهر را دوست ندارم... هیچ کس را نمی‌شناسم.. در خانه می‌مانم  چون هیچ جای این شهر را دوست ندارم، دوست‌تر نمی‌دارم...

 

 

 تو این مدّت چندتا فیلم خوب دیدم ولی خب به نظرم این فیلم (دانمارکی) یک مرد خوشبخت (A Fortunate Man) فیلم جالب و تاثیرگذار و متفاوتی بود... تا حدودی از بعضی جهات حس بعد از دیدن سکوت اسکورسیزی (silence) رو هم برام زنده کرد...

 

 

 یه آغوش چیه؟ همون هم نداریم... :) نیاز به یک آغوش گرم و صمیمی و مهربانانه شدیدا احساس میشود...