میخوام حرص نخورم، غصّه نخورم، ... اضافی نخورم، نمیشه!
- ۰ نظر
- ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۰
میخوام حرف بزنم ولی، ولش کن! حسّ خوبی نیست اینکه بخوای حرف بزنی و بگی ولش کن!
انصافا الان اونقدری خستهام که رمقی و حوصلهای برای شرح و بسط این مطلب ندارم ولی معذّب بودن و کار اضافی و حمّالی بیخودی به خدا فضیلت نیست.. (به خصوص در موضوع سربازی قرار نیست معنای مرد شدن سرباز مترادف جان نثاری و پاره شدن ماتحتش باشه).. فعلا در ستایش بطالت برتراند راسل ( که برخلاف اسمش مطالب نغزی توشه ) را مطالعه بفرمایید تا بعد...
کاش هیچوقت چنین مسیری را طی نمیکردم، هرچند که نمیدانم اصلا که جز این چه میتوانستم بکنم، کاش اینگونه خودم را تنها و تهی نمیدیدم.. کاش دور بودم از خیلی از کسانی که بیربطند با من حال آنکه از کسانی که آشنا میدانمشان اینگونه دورم... کاش چنین مسیر خلوتی را در کمال سکوت و سردرگمی در شب تار میان کوچهای سرد و تاریک قدم نمیزدم، هرچند صدای جویی بیاید یا صدای سگی یا صدای ماه بر لرزش شاخهی بیقرار درختان، موقعیّتم را اینگونه میبینم و میبینم که هیچکس هم نیست که بداند و بگوید چه باید بکنم و میبینم دیگران حتّی دربارهی خودشان هم گیج و سردرگمند چه برسد به اینکه بخواهم با یک نگاه بفهمندم و با یک اشاره راه نشان دهندم... کاش رو گذاشتند تو خاک خیار دراومد، فکر فکر است ولی، میتوان گفت نیا؟! میتوان گفت حال آنکه خستهام نیا؟! احساس عجز میکنم، احساس رکود و مرگ، واقعا مرگ، نه برای نداشتهها، بلکه میبینم از آنچه دارم بهرهای نمیبرم، روزهایم میگذرد بی آنکه حظی ببرم، هیچ حظّی، حال تو نگاه کن در این حالت خراب مورد استثمار هم قرار بگیری، سربازی مگر جز این است...! به خداوندی خدا افسرده نیستم، به علی مرتضی طلبکار نیستم، فقط ماندهام سردرگمم خستهام ترسانم ناامیدم از این سیر زندگی خویش و وضع دوران و بیوفایی زمانه و یاران.. کاش میمردم پیش از اینکه حسّی در من شکل بگیرد، بیت به بیت در من خفه میشود و من کاری از دستم برنمیآید.. نه اینکه بیارزشم یا ارزشی در خویش نمیبینم ولی الحق که بیارزشتر از خودم کسی را نمیشناسم و نمیبینم، من همان سنگ قبری هستم که گوشهای از قبرستان به فراموشی میرود و شکسته میشود و بعد از سالها اثری از آن دیگر نمیماند.. من اکنون در معرض فراموشیام چه برسد به آنسوی ماجرا و این حال، دستپخت خودم و بازی ایّام است، شاید تنها همین یک جمله را باید بگویم، چرا به محکمه میکشانم خودم را نمیدانم حال آنکه بارها دستم به خاک مالیده شده برای یک شکست صوری از جهل یا معرفت، غلط کردم نه اینکه غلط کردم، غلط کردم که درست گفتم، راست گفتم، ساده گفتم، سعی کردم تظاهر نکنم، نیاز خودم را پوشاندم، ناز خریدم، واقعا واقعا، واقعا که حال بهم زن است این حال، من خوبم من بدم من عنم من رپم یا شبم من تبم... بنویسم برای هیچ، بخوابم برای هیچ، هیچ اندر هیچ، این چرا اینگونه است، من اینگونهام، نه به دنبال جلب مهر این و آن، نه، نه به دنبال اثبات خود به این و آن، نه، اشتباه نکن، نفهمیدهای و نخواهی فهمید اگر درست نیندیشی، فدای فضیلت شدن، فضیلت برای فضیلت، فضیلت برای کمال، کمال برای قرب به حضرت حق، چه میفهمید اینها را شما امثال نشخوار کنندگان فکر این و آن، چه میفهمید وقتی خود درماندهاید، از طرفی مگر انسانی هست که نخواهد دیده شود، یا خلق یا خدا چه فرقی میکند، مقام ایثار را نفهمیدهاید، بله، بلللله، گاهب انسان فدای خوب بودن خود، تلاش برای خوب بودن میشود، خونش حلال، خونش حرام شده، بله، چاره چیست، برگشت به خویشتن، خودشناسی و خودخواهی، خودت را داشته باش، دوست داشته باش، فقط خودت! فقط خودت! این دل احمق بیچاره را، این نیاز به بودن را چه باید بکند، باش ولی برای خودت باش، با خودت حال کن، در خلوت؟! که چه شود؟! سر در کتاب سر در گوشی سر در ... نگویم، بگذار امشبی با ادب بمانیم و فکرمان را از وساوس حفظ کنیم، چه میفهمی آقا، چه میفهمی که دردها گاه چقدر کوچکند و عاجزکننده و تو مرد دردهای کوچک نیستی، دردی اصلا کوچک هست؟! گشودن گره کور بدتر است یا کلفت؟ کوچک را اندازه نپندار، کوچک شهودی است، حضورش را در جانت ببین، یک شعله آتش یا یک جنگل سوزان چه فرقی میکند، سوختن سوختن است...
آخ که تنوّع در این زندگی کسالتبار تکراری سربازی میچسبه... زندگی همینه نکنه؟ همینقدر کسالتبار؟ ولش کن خودت رو به زحمت ننداز نخواستیم، با همین سر میکنیم...!
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب... دیگه واقعا..