مصطفاشیسم

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

اینجا یک حکومت خودکامه خودخواسته است

مصطفاشیسم

فرار معنا ندارد،
ما محکوم به زیستنیم...

بایگانی

۲۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

 

آخ که چقدر کصشر گفتم دیشب! هرچند دروغ هم نگفتم، گاهی میطلبه آدم خودش رو بریزه بیرون، مثل الان که میخوام بگم من یه بازنده‌ام، یه بازنده‌ی تمام عیار واقعی! اصلا گور بابای برنده شدن، با خودت مسابقه بدهی از خودت شکست بخوری، چه جوکی!.. چقدر کصشر گفته‌ام اصلا در این چندسال، اصلا نمیدانم چه گفته‌ام، میدانم ولی نمیفهمم، مانده‌ام حیران که ته همه‌ی این روز شب کردنها، نمیدانم ته این جمله ردیف کردنها سکوت کردنها معاشرت کردنها شیفت نگهبانی دادنهای سربازی، غصّه خوردنها، ته همه‌ی این شب‌هایی که زبان به کام‌گرفتیم و صبح فردایش رهسپار جاده‌ای به هیچستان شدیم، پشت این به خاک سپردنها در عالم‌واقع و در خیال، واقعا ته همه‌ی این ذرّه ذرّه آب شدنها چه شد؟! چی بود ماحصل عمر، اگر آب شدیم پس روشنایی کو، چرا در تاریکی ماندیم؟!..  تنها آب شدم، از شرم و از غصّه...

 

 

میبینی این نمکا رو که چه حیف میشه هر روز باید بریزم چاه مستراح، نازک طبعی سیری چند، تو کلفت طبعی دوست داری جناب خرزوخان!..

آره جون...

 

شاید یکی فردا این وبلاگ کوفتی رو بخونه فکر کنه بلانسبت بلانسبت رلی چیزی زدم الان تو متارکه‌ام یا مثلا مستی چتی چیزی کردم، نه عزیز من این قبیل فسق و فجور از بنده‌ی گهلوله‌ی بهلول صفت درنمیاد شایدم برنمیاد! درد ما درد نفهمیدن و رو زمین موندنه، شما یجور هوایی میشی ما یجور، درد بی‌هوایی در کل بددردیه!..

 

پا به پای تو غمو دادم رفت.. گه نخور محسن جون گوه نخور...!

 

 

خیال کن که غزالم! نه چرا خیال کنی من خود خود غزالم، نجنبی صیّاد لامروت دهر هپل هپوم کرده.. عه کرد؟! خب هیچی پس بای...!

 

فقط خوش اخلاقیامون برای شما، مهربونیامون برای شما، اخلاق حسنه‌مون برای شما، تازه آخرشم صفحه بذارید که اینا مسلمونن هه هه؟ ریدم به این تفکیکهای عقیدتی و مغز تک تک‌تون! بی‌اعصابیا و ناراحتیامون برا خودمون، اینه رسم زندگی خدا؟ با کمال احترام ریدم تو این زندگی خدا، بهتر از این برنمیاد از من...

 

 

از چیزهای بلااستفاده چندان خوشم نمیاد! این همه فنجان و ماگ را برای چی و کی ردیف کرده‌ای؟ چه استفاده‌ای میبری از این بشقاب ‌های فلان و فلان‌های زینتی توی دکور که سال به سال خاک خورده و نخورده‌اش توجّه مستقیم کسی را جلب نمیکند؟!.. این دل را، این دل بلااستفاده‌ی لامصب را بکن بینداز جلوی سگ برادر من، بینداز جلوی سگ!...

 

 

این درد مسخره درمان نمیشه، عین زالو به جانم افتاده و خونم را هستی‌ام را ماحصل تک تک روزهایم را می‌مکد!... 

 

 

میخواهم تا صبح بنویسم.. آبرو سیخی چند؟ بیدارم و خزعبل می‌نویسم؟ بله، در جهانی که رسوایی خوشنامی است و کشش دارد و انصاف محافظه‌کاری، خودخواهی عقل و و و چه جای خویشتن‌داری برای بهره‌کشی بیشتر! میخواهم بنویسم، میخواهم دفتر جدیدم را همینجا آغاز کنم، گوش و چشم و دهان بدخواه و حسود بسته و دور باد، کور و کری کسی را نمیخواهیم، باشید برای خودتان، ما هم با خلوت خودمان خوشیم ان‌شاءالله، به حق خوبان...

 

 

حقیقت این است که میخواهم بمیرم، نه بهتر است بگویم میخواهم که نباشم چون مردن هم از پی‌اش چیزی است و این در برابر حجم بیهودگی‌ای که حس میکنم هیچ است!..