من اگر که پیرم و ناتوان...
- ۰ نظر
- ۲۷ آبان ۰۰ ، ۲۳:۰۰
ولی این را خوب فهمیدهام که هیچ مهم نیست که الان در چه حالی باشم و یا چه بگویم، در هر زمان قابلیّت این را دارم که پذیرای انسانها باشم و ببخشم و کدورتها را نه تنها از خودم که از دیگران پاک کنم و روی گشاده به عالم و آدم داشته باشم! واقعی نه از روی تظاهر و ژست و الکی و نه به سودای چیزی و یا عمل متقابلی! تنها یک نشانه، یک حسن نیّت یا حداقل توقّف در بدی و یا فلان و تعویض حال کافی است، تنها همینکه باشی و بدخواه نباشی، باشی و بر فراز قلّهی غرور نباشی، باشی و در قامت آدمی نیاز به همدردی داشته باشی، باشی و خستگی در تمام نقاط صورتت هویدا باشد و فلان و بهمان... نمیدانم صفت ضایعی است یا نه... گاهی در حکم دوبار و چندبار از یک سوراخ گزیده شدن است و من جرب المجرب حلت به الندامه...!
به هر حال من میتوانم با تمام وجود دوستت داشته باشم و دلتنگت باشم و هم میتوانم نسبت به تو آنگونه برخورد کنم روزی که انگار نه انگار.. ولی نمیدانم تا کی این توان هست که دوست داشتنم را بخواهم و بتوانم اثبات کنم، شاید باشم، همه چیز در قلبم پابرجا باشد و از خیر نشان دادن آنچه در آن است بگذرم، شاید همه چیز را برای خودم نگه دارم، تا همیشه، تنهایی و سکوت را ترجیح دهم به همه چیز، این نیز از من هیچ بعید نیست، همانطور که تا امروز در بیشتر اوقات اینگونه بودهام و سرپا ماندهام، نه سرپا و استوار، لااقل همینکه دست یاری طلبیدن به هر کس و ناکسی دراز نکردهام شاید خود گواه این است که اندک وقار و عزّت نفسی باقی مانده است.. خداراشکر، برای همه آنچه دادهای و ندادهای!...
به معنای واقعی کلمه بریدهام و دیگه برام مهم نیست چی پیش میاد... به قول قیصر، دل دادهام بر باد، بر هر چه باداباد..
گاهی گمان میکنم با این زندگی ناسالم، با این فشار بیخودیای که بر من سوار است، روزی یک بلایی مرضی سرطانی خدای ناکرده خواهم گرفت، آنوقت اگر روزی هم زندگی به من رو کند، بخت با من هم کمی موافق شود، آنوقت فایده زندگی چیست؟! اصولا فایده زندگی چیست؟ ساختن با کم و زیادها، هنر کنار آمدن با کمبودها و نقصها...
درستتر آن است که انسان احساساتش را نگه دارد برای کسی که اهمیّت میدهد، دوستیاش را به کسی نشان دهد که حرمت دوستی میداند...! حیف که اینها را خیلی دیر فهمیدهام، تا آنجا که تا بلغت الحلقومم در منجلابِ نمیدانم چه، نمیدانم اسمش را چه چیزی باید گذاشت، گردنم گروِ نمیدانم چه چیزی باید گذاشت است...! ایکاش این من برای یکساعت هم که شده من نبود، شاید باید همین برکنار بودن را تمرین کنم، اینکه انسان همین زندگی روزمرهاش را پیش ببرد شاهکارکرده است...! کاش خود خدا مرا از جهالت دربیاورد، وگرنه نمیدانم این اسمش را چه باید گذاشت آخر سر ذرّه ذرّه مرا آب میکند و از تاب و توان خواهد انداخت..! برای فهمیدن تنهایی، برای فهمیدن، تنهایی، برای احساس کردن تنهایی، برای احساس کردن، تنهایی... کاش انسان تنها باشد و واقعا هم تنها باشد، کاش میشد احساساتی که نادیده گرفته شدهاند مانند توپی باشد که ناغافل به حیات همسایه افتاده، میرفتی در میزدی و میگفتی آقا ببخشید خانم ببخشید، این توپ احساسات من را ندیدهاید و او اگر تغافل میکرد میگفتی آهان، همانکه گوشهی باغچهیتان افتاده، بیزحمت بهم پسش میدهید و او حالا از روی شفقت یا عصبانیت توپ احساست را، این دل لامصب بی جرمت را که به دست سادگی تو افتاده، میآورد به دستت میداد و یا سوراخ میکرد و به صورتت پرتاب میکرد و در را محکم میبست، لااقل لاشه توپ به دستت میرسید و مطمئن میشدی که به خودت باز گشته...! کاش انسانها مهربان بودند، صادق بودند و من ننگم میآید از اینکه انسان بنامندم وقتی هیچکس نه صادق است و نه مهربان!... حقیقتا من انسان خوبی نیستم، به خصوص چندمدّتی مچاله در خود از دردهای کاری مرموز جای جای وجودم هستم، نمیدانم چه باید بگویم، تنها اینکه خستهام، به پیر به پیغمبر به همین سوی چراغ و جادهی خراب خستهام، خستهام از این وادادگی و خستهام از این بیچارگی و فرار و دویدن در یک متر در یک متر، موقعیّتم وضعیّتم نه آنقدر بد است و نه طوری که بگویم خوبم، به مفتضح ترین حالت معمولیام و تنها و خسته... هر چند برای هیچکس مهم نیست، امّا برای ثبت در تاریخ مینویسم، شاید یکروز برگشتم و این سطور را خواندم و لبخندی زدم، شاید روزی بیاید که حالم بهتر باشد، وجودم وابستهی این و آن نباشد، وجودم قدری حال خوب کن هم باشد...! تا آنروز گمان میکنم راه درازی در پیش دارم و چیزی که بر من مستولی است این است که نه، من قدرت رسیدم به آن نقطه را ندارم، شاید تمام جهاد من این باشد که با خودم و فلاکتی که دامنگیرم است کنار بیایم و قدری از خودآزاری و فهم مداوم رنج تکراری بکاهم، باید از تعصّب خوبتر شدن بکاهم و راضی باشم به همین حالت مزخرف و چیزی که نمیدانم اسمش را چه میتوان گذاشت... زود است، دیر است، نمیدانم، زندگی همین چرتی است که در آن گیر افتادهایم و نفس نصفهای میکشیم، نصیحت من به شما، اگر حالتان خوب است محکم بچسبید، به سودای حال بهتر یا با ترس از بدبینی و حسادت این و آن خرابش نکنید... یاد روزهایی که حالم خوش بود و طینتم صاف و احساساتم شفّاف و امیدم براق به خیر، مخلص کلام یاد روزهایی که سادهتر دل میبستم به فریب جادوی زندگی و زودتر خر میشدم از لبخند این و آن به خیر، یاد روزهایی که نمیدانستم منزل اوّل و آخر و همیشگی من جای دیگری است نه حوالی این من دردآلودهام به خیر... نه به خیر نه، تنها یادبودی بود بر نعش عزیزانی که از دست دادهام، پارههای وجودم... روزگار به کام، عزّتتان مستدام...
جمعه است...! دلم میخواهد لااقل دوسه نفری باشند که در کنار هم در محیطی آرام، در سکوت بنشینیم و آهسته شعر مزمزه کنیم و به قدر لزوم بر اندوه ته نشینشدهی تمام عمرمان گریه کنیم، بلکه اینگونه آرام بگیریم... سختتر از اینکه آینده در نگاهت مات و غبارآلود باشه، دیدار مداوم گذشتهای است که چیز دندانگیری برای ارائه ندارد، جوری که گوشهای بنشینی و مانند بچهها سهنقطهی ادامهی آنها را رویاپردازی کنی!... اگر فیلمی هم از قضا میبینی که روایت بیپرده از زندگی است، غمت نگیرد، گریه نکن...!
گاهی فکر میکنم باید بالکل از همه چی کنار کشید، گاهی فکر میکنم باید با جدیّت به پیش رفت چون زندگی است و همین روحیه جنگاوری! گاهی گمان میکنم چه کاری است خب، بمیریم که بهتر است! گاهی به سرم میزند زندگی در ذات خود شیرین است، زندگی را زندگی باید کرد! گاهی حسم این است که از هیچ چی سر در نمیآورم، علمم به شدّت محدود و تجربهام در این سن خیلی افتضاح کم و محدود است، گاهی حسم این است که بالا و پایین زندگی سراسر دایر مدار یک چیز است، تنها باید خود را شناخت و در قالبهای مختلف لحظهها ریخت و من به قدر کافی میدانم و بر این اساس میتوانم دست به تغییر تا حدودی دلخواه و موثر بزنم! گاهی زمانها سراسر دلتنگیام و شور، تمام وجودم عشق است و تمام روحم درد فقدان و هجران، گاهی زمانها تمام میلم به عزلت است و سکوت، حتّی از دوستان و خانواده و زمین و زمان و اگر راه داشت از در و دیوار اتاقم هم پنهان میشدم و اگر در این حالت در جمع باشم و موقعیّت از من یک برخورد و هم افزایی بیش از اندازه بخواهد، روی اعصابم میرود! گاهی خستهام و هم چنان به یافتن و ساختن امیدوار، فکرم آنقدر پرتوان است که به زعمم میتوانم خیلی چیزها را بدانم و پیش بروم و برانم و بخوانم چونان سهراب بر قایقی به آنسوی بیکرانگی! گاهی خستهام و گمان میکنم یک دیو سپید پای در بندیام که بیخود و بیجهت درگوشهای افتادهام و هیچ رستمی نه رغبت میکند و نه جرات که به سمتم بیاید و قرینم شود!... گاهی گاهی گاهی....
من اگر بخواهم ردیّه بنویسم بهترین آدمم، من اگر بخواهم از آه ماه بسازم هم بهترین آدمم.. من مستحق هر دو هستم...
حالم خوش نیست و این اصولا به کسی مربوط نیست!.. افق روشنی دربرابرم نیست، دلخوشکنکی در فردایم نیست که مرا خواب کند، آدمها درنظرم دو نوعند، یا بیچاره و نیازمند دلسوزی یا یک مشت رذل که هم خودشان را گول میزنند و هم باعث زحمت این و آن میشوند!... میخواهم بنویسم، زیاد بنویسم و این هم به هیچ کسی مربوط نیست!..
به سبک موراکامی..
اما این رو بدون و برای خودت ترجیع وار تکرار کن که اگر آدم کسی رو دوست داشته باشه نمیذاره طرفش این همه غصّه بخوره و تو درد تنهایی و دلتنگی بمیره و بپوسه!... حقیقت بزرگ غم بزرگ میاره ولی خب چارهای نیست، بلکه اندوه آدمی در یک راستا قرار بگیره و همه دلتنگی در یک چیز خلاصه شود و شاید این باعث بشه انسان با زندگی کنار بیاد، با زندگی نمیشه کشتی گرفت، زندگی رو نمیشه به خواست خودمون تربیت بکنیم، باید مثل آدمی که حواسش جای دیگه است از کنارش رد بشی و زیاد پاپیاش نشی که اونوقت بخواد برای اثبات ناز شصت و زور بازوش هی به اعصابت نوک بزنه!... یکبار برای همیشه، بنویس و زندگی کن، به خودت اجازه بده که دوستش داشته باشی، بی ترس و بی عذاب وجدان، به او اجازه بده که دوستت نداشته باشد و هیچ اهمیّتی هم برایت قائل نباشد...! یکبار برای همیشه بدان که تو تنهایی در این احساس و درد خانمان سوز، انتظار همراهی و همدردی هیچکس را نداشته باش، شرمنده احساس خالصت نباش، از اینکه دیگران بدانند یا نه، بفهمندت یا نه تزلزلی به خودت راه نده. عاقبت مشخّص میشود تقدیر چیست و حقیقت امر چیست و نصیب تو از زندگی چرا این بوده است! عاقبت در دو وجب خاک پنهان خواهیم شد، خواه در زندگی فرصت شکوفا شدن و شکوفه زدن روحمان و عشقمان به دست بیاید و خواه اینکه تمام زندگی ترجمان تام از دست دادنهای متوالی باشد... دلخوش به جای دیگر، زمانی دیگر، جهانی دیگر نیستم ولی با خودم کلنجار میروم که معنایی بیابم و خودم را با آن وفق بدهم و فکر کنم به این نکته که جایگاهم در این زندگی و جهان کوچک بزرگ کجاست و نقش من چیست و فلان من و بهمان من چیست... پیاده گز میکنم شب را بی ترس ازدست دادن سایهام، در سرمای دلپذیر پاییزی در تاریکی شب راه میروم و به پتک بی وقت آن کارگر به زمین یا زحمت دستهای آن ژنده پوش زباله گرد مینگرم و به تاریکی سردر خانه پشت درخت بی بار و بر و لخت فکر میکنم و به خودم زمان میدهم تا از هیاهو جدا شوم و قدم بزنم بی آنکه تقلّای رسیدن داشته باشم یا...